Part 3 - نایل

1.2K 166 88
                                    

#PRFdisaster Part 3

آدرس لعنتیو توی دستم تکون میدادم و بهش خیره شده بودم.
سیگارو لای دوتا انگشتم گرفته بودم و از ذره ذره اش لذت میبردم.
آدرس رو برای صدمین بار خوندم.
از آدرسش هم معلومه بالا شهره.

فلورد عوضی. مالیک عوضی. دنجر عوضی.
همه تون عوضی اید. منو به این روز انداختید.
همینجوری که سرمو پایین انداخته بودم و بی هدف راه میرفتم سیگارو توی جوب انداختم و دوباره و دوباره کفشامو نگاه کردم.

تا اینکه یه خانم چاق بهم برخورد کرد.
یا من بهش خوردم. نمیدونم.
اینقدر داغونم که همین موضوع ساده رو هم نمیفهمم.
خوردن یا نخوردن! مسئله این است!

ولی دست چپم بدجوری به کیفش خورد و باعث شد از درد ناله کنم. بخیه ی لعنتی.
دستمو گرفتم و به اون زن چاق خیره شدم. میخواستم دهنمو باز کنم و به خاطر اینکه حواسم نبود عذر خواهی کنم که

-«مگه کوری پسر؟ جلوتو نگاه کن.»
چشمش به بخیه دستم خورد
-«خب معلومه چاقوکشی چیزی هم هستی.»

قضاوت بی جا! تو منو از کجا میشناسی که فکر میکنی چاقوکشم؟ خدایا منو بکش!
_«خب من میخواستم به خاطرش عذر بخوام ولی بهتر که این اتفاق نیفتاد!»
نیشخند زدم و به راهم ادامه دادم.

دستم درد گرفته بود. بخیه تازه بود و فکر کنم نباید ضربه میدید. و وقتی یه شیء کوچیک هم زیرش باشه دردناک تر هم هست.
یه سیگار دیگه روشن کردم و به فکر فرو رفتم.
کی میتونه الان کمکم کنه؟

معلومه! چرا زودتر به ذهنم نرسید!
گوشیمو دراوردم و شماره رو گرفتم:
_«چطوری نایل؟»
سریع جواب داد:
-«عالیم.. پسر! چند روزه خبری ازت نبود!»

نایلر اگر تو رو هم توی یه اتاق تاریک زندانی کنن و دست و پات رو ببندن خبری ازت نمیشه.
_«حالا برات تعریف میکنم. ادگار دوباره سرو کله اش پیدا شد!»
-«ای بابااا.. پاشو بیا خونه من.. زودباش.»
_«اتفاقا تو راهم.»

اون آدرس لعنتیو تاه کردم و توی جیبم گذاشتم.
_«تو باش برای بعدا. »
نفس عمیق کشیدم و موهامو از جلوی چشمم کنار زدم و سمت خونه بهترین دوستم حرکت کردم.

از نگاه راوی:
زین نگران بود. نگران از کاری که قرار بود انجام بده.
اگر کاری که ادگار گفته رو انجام بده تا ولش کنه
یا تا آخر عمرش فراری میشه
یا تا آخر عمرش توی یه دخمه تاریک زندانی میشه و میپوسه!

زین هیچ کدوم از اینارو نمیخواست.
ولی میدونست یکیشون اتفاق میفته.
و اگر میشد انتخاب کنه کدوم اتفاق بیفته. بدون تردید اولی رو انتخاب میکرد!
چون با وضعیت الانش زیاد فرقی نمیکرد.

تنها فرفش این بود که الان باید از ادگار فرار کنه
و بعد از ماموریت، از پلیس!

زین میتونست به راحتی اون چی پی اس رو در بیاره و از این ایالت بره.
ولی نمیخواست اینکارو بکنه!

یکی از دلیلاش این بود که میدونست هرجا بره ادگار پیداش میکنه و دیگه از فرار کردن خسته شده بود.
ادگار مثل یه گرگ، توی جنگل تاریک شکارشو دنبال میکرد.
مثل یه سگ شکاری بو میکشد و چیزی که میخواست رو پیدا میکرد.

اون توی دنبال کردن مهارت داشت و زین توی فرار کردن.
اونا همو خنثی میکردن. هرچقدر که ادگار در دنبال کردن مهارت داشت زین هم در فرار کردن ماهر بود.

و این ها در مقابل هم بودن و باعث میشد هیچ کدوم به خواسته شون نرسن!
نه ادگار میتونست زینو بگیره.
نه زین میتونست تا ابد فرار کنه!

ولی ادگار دو چیز رو نمیدونست..
یکی اینکه زین توی گول زدن مهارت داره، چیزی که خودش نداره!
و دو اینکه زین باهوشه.
باهوش تر از ادگار!

زین به خونه نایل رسید. همونجوری که کلاه سوئیشرتش رو گذاشته بود و یه دستش توی جیبش بود زنگ زد. نایل سریع درو باز کرد و از دوست قدیمیش استقبال کرد.
براش قهوه درست کرد و آتیش شومینه رو بیشتر کرد تا گرمش بشه.

-«یخ کردی زین.. اینجوری سرما میخوری. »
زین با لبخند به دوست نگرانش نگاه کرد
_«چشم مامان از این به بعد کاپشن میپوشم.»
-«کوفت. برای خودت میگم.»
زین بعد از خوردن شام کنار شومینه گرم آماده شد تا همه چیزو برای نایل تعریف کنه:

(فلش بک) از نگاه زین:
شاخه هارو کنار میزدم تا مانع فرار کردنم نشن.
-«زین به نفعته وایسی.»
ادگار با حرف زدنش فقط سرعت منو بیشتر میکرد.
آدرنالین توی خونم باعث میشد خستگی برام بی معنی بشه.
-«می تونم شلیک کنم زین. بهتره وایسی!»

و بازم من سرعتمو بیشتر کردم. صدای نفس های سختم کل جنگلو پر کرده بود. باد زحمت کنار زدن موهام از روی پیشونیمو از روی دوشم برداشته بود و پاهام برای فرار کردن زحمت میکشیدن.

و وقتی صدای شلیک گلوله رو شنیدم احساس کردم ترس توی وجودم خیلی زیاد شد.
اون عوضی میتونه به راحتی با یه گلوله خلاصم کنه.
همونجوری که داشتم میدوییدم پشتمو نگاه کردم. با کلتش دنبالم میومد.

پام به یه شاخه روی زمین گیر کرد و زمین خوردم.
سرم ضربه دید ولی اون لحظه هیچی حس نمی کردم.
حتی گرمی خون رو!
ادگار باهام فاصله زیادی نداشت. و وقتی تونستم بلند بشم..
اون دیگه بهم رسیده بود.
به درخت چسبوندم و دستامو پشتم بست. چشمامو با یه پارچه پوشوند.

-«این بار هزارمه دارم میگیرمت.»
-«میدونستی چرا؟ چون تو یه عوضی ای!»
-«دقیقا! ولی این دفعه دیگه نمیتونی در بری. دفعه دیگه باید به جای اینکه به من لعنت بفرستی به پدر عوضیت بفرستی. چون اون تورو به این وضع انداخته!»
~~~~~~~~~~~~~~~~

Vote plz :)

Perfect Disaster (Z.M)Where stories live. Discover now