Part 7 - پسربچه

885 121 76
                                    

#PRFdisaster Part 7

-«وای تو میخوای کویین منو بکشی؟؟»
خاک بر سرم کنن.
-«تو میخوای هل گرل رو بکشیییییی؟»
خاک بر سرم!
نایل هی با جیغ حرف میزد:
-«یا مسیح! تو میخوای عشق چندین نفرو بکشییییی؟»
خااااک تو سرم.

-«تف تو این زندگیت.»
و بازم خاااااک تو سرم.
-«قاتل کی میخوای بشی وااااای!!!»
خاک عالـــــم تو سرم.
داد زدم:
_«بســـــه نایل خودم میدونم بدبخت شدم.»

نایل دوباره دهنشو باز کرد که حرف بزنه که با صدای زنگ گوشیم حرفشو خورد.
ناشناس! احساس کردم بادی به موهام میخوره.
میخواستم بالا رو نگاه کنم که سرم خورد به کله نایل.

_«آخخخخخ چته؟ اصلا کی اومدی بالا سرم؟»
سرشو تا ته کرده بود توی گوشیم.
_«هی یه وقت کور نشی؟ »
همونجوری که به گوشی زل زده بود گفت
-«بخون ببین چی گفته؟! دوست دختر که نداری پس یه چیز خطرناکه... بدو بخونش!»

کله اش رو زدم کنار و پیامو خوندم:
*فکر کنم فهمیدی کجا باید دختره رو پیدا کنی...
خوش بگذره!*

خونم به جوش اومد. گوشیو سمت دیوار پرت کردم و خرد شد...
-«عه دیوانه با گوشی بدبخت چیکار داری؟»
داد زدم:
_«اگر اون گوشیو دوباره راه بندازی کاری میکنم از هر چی تکنولوژیه متنفر بشی!»
-«خب احمق زدی خردش کردی چطور درستش کنم؟»

بیخیال نایل و کل کل کردن باهاش شدم و دستامو دو طرف سرم گرفتم. و داد زدم:
_«لعنت به جی پی اس. فاک... لعنت بهت ادگار.. لعنت بهت عوضی آشغال....»
نایل کنارم نشست و دستاشو دور شونه هام حلقه کرد.
-«آروم باش داداش! همه چی یه روز درست میشه.»
نزدیک بود گریه ام بگیره.

_«وای نایل.. وای... من نمیتونم تحمل کنم.. اون روی من تسلط داره و من اینجا نشستم و زار میزنم وقتی میدونم که می تونم از اون قوی تر و باهوش تر باشم. و... و نایل من واقعا نمیتونم یه دخترو بکشم.»

-«یادته چه چیزاییو پشت سر گذاشتیم؟ اینم میگذره..»
خدایا! چه چیزا که پشت سر نزاشتیم. حتی فکر بهشون هم باعث میشه درد عمیق اون زخم قدیمی توی سینه ام رو حس کنم.
درد زخمی که از پنج سالگی توی سینه ام جا خوش کرده و قصد خوب شدن هم نداره.

(فلش بک 17 سال پیش)
از نگاه راوی:

زین توی کوچه با دوستاش بازی میکرد.
_«هی... توپ رو انداختی توی جوب... حالا خودت باید درش بیاری.»
دوستش با اخم بهش نگاه کرد:
-«تو از من سریع تری راحت تر میتونی درش بیاری.»
_«به من چه؟ مگه من انداختمش اونجا؟ برو درارش تنبلی نکن.»

هری با لبخند سرشو برای دوستش تکون داد و سراغ توپ رفت.
نایل از پشت زین ظاهر شد و با دندون های نصفه نیمه اش بهش لبخند زد. زین با صدای بچگونه اش پرسید:

_«چرا میخندی؟»
-«هیچی از این خوشحالم که مامانم گذاشت بیام با تو و هری بازی کنم»
_«بدو بریم دنبال هری کمکش کنیم.»
و سمت دوست مو فر فریشون دوییدن.
و وقتی داشتن از بازیشون لذت میبردن زین کوچولو یه صداهایی از توی خونه اشون شنید:

-«خفه شو یاسر... خودتم میدونی چرا اینجام.»
-«آره میدونم و میخوام این آخرین باری باشه که اینجا میای!»
-«هر وقتی دلم بخواد میام یاسر. نمیتونی جلومو بگیری!»

و زین کوچولو وقتی صدای جیغ یه دخترو شنید به طرف خونه دویید.
برای پدرش نگران بود. میترسید براش اتفاقی افتاده باشه.

صدای نایل رو از پشت سرش شنید
-«زیـــــن صبر کن....»
ولی زین نگران بود. وقتی در خونه رو باز کرد باعث شد ترسش بیشتر بشه و با صحنه ای که داشت میدید قلبش هزار برابر توی سینه اش میتپید.

پدرش سمتش برگشت:
-«زین، پسرم! برو پیش دوستات!»
اون شیء نقره ای رو پشتش قایم کرد ولی نمیدونست زین اونو خیلی وقته دیده!
_«بابا؟ اینجا چه خبره؟ این دو نفر کین؟»
به یه مرد عصبانی و یه زن ترسان اشاره کرد.

-«زین گفتم برو پیش دوستات. »
وقتی اون مرد عصبانی داد زد باعث شد حواس یاسر از روی پسرش برداشته بشه.
-«گفتم دست از سر زندگی ما بردار روانی.»
-«من روانی نیستم.. خیلی وقت پیشا بهت گفتم!»
-«پس مثل روانی ها رفتار نکن.»

زین هنوز همونجا خشک شده بود و به اون مرد که دیگه نمیشناختش خیره شد.
و بعدش تنها چیزی که میدید قطرات خونی بود که از روی دست و پاش میچکیدن......

(پایان فلش بک)

زین با اشکی که با یاد آوردن اون خاطره قدیمی روی گونه اش چکیده بود سمت برادرش برگشت. با صدای گرفته گفت:

_«هری رو یادته؟»
و لبخند دردناکی از ناراحتی زد.
نایل هم با همون لبخند خاص سرشو تکون داد:
-«میشه یادم رفته باشه؟ کی میتونه اون چشای سبزو فراموش کنه؟»
_«هوفففف. اونم معلوم نشد کجا رفت اصلا!»
-«آره.. یه دفعه ای غیب شد.. فکر کنم خانواده اش میخواستن برای کار برن یه کشور دیگه.»
_«نمیدونم شاید!»

-«بیخیال داداش.. میخوای فیلم ببینیم؟»
_«اگر کمدی داری آره.»
-«کمدی میخوای چیکار وقتی کمدینی مثل من داری؟»

و همانا که کمدی ای که من گفتم به تایتانیک تبدیل شد.
_«خدایی کجای "کمدی بزار" رو نفهمیدی؟ بگو توضیح بدم!»
-«دلقک الان یه کاری میکنم تا آخرش بخندی.»

خب نایل سر جاهای عاشقانه اش استاپ میکرد و دلقک بازی درمیاورد:
-«خب دیگه... میخوان همو ببوسن.. به تو چه نگاه میکنی؟ چشاتو درویش کن.. عشقشه دوست داره ببوستش تو چرا نگاه میکنی؟؟؟؟ ببند اون چشمای درشت لعنتیو.»

من که داشتم به خاطر دلقک بازیاش ریسه میرفتم جلوی چشامو گرفتم.
-«خب خوب شد!»
فیلمو پلی کرد و من هنوز دستم روی چشام بود.

-«نگاه نکنیا! الان تموم میشه»
_«انگار میخوای از یه بچه آزمایش خون بگیری چنان میگی نگاه نکن. اوخییییی... پسرم به سُرنگ نگاه نکن حالت بد میشه.»
-«هیسسسس لحظه حساس بوسه است.»
و من دوباره از خنده منفجر شدم.

فقط وقتی با نایل هوران خونه مشترک داشته باشی میتونی وقتی یه عوضی ای به اسم ادگار دنجر دنبالته و هرجا بری میفهمه و مجبوری ستاره فرمولا وانو بکشی تا آزادی جایزه بگیری، به جای اینکه بشینی روی زمین و زار بزنی از خنده ریسه بری!
فقط وقتی که با نایل هوران هم خونه باشی....
----------------------------

Perfect Disaster (Z.M)Where stories live. Discover now