Part 16 - گذشته تلخ

601 88 75
                                    

#PRFdisaster Part 16

د.ا.د راوی:
ادگار صندلی کنار زین رو سمت خودش کشید و روش نشست. یه پاشو روی اون یکی پاش انداخت و با نیشخند عذاب آوری بهش زل زده بود.

-«از دیدن دوباره ات خوشحالم دوست قدیمی عزیزم!»

زین با حالت پر از تمسخری گفت:
_«هی ادی می‌شه دهنتو ببندی؟ اصلا حوصله کل کل ندارم.»

-«زین... بزار بدون مقدمه بهت بگم. داری وقتمو هدر میدی. زود تر باید جنازه اش رو برام بیاری.»

نیشخند زد و گفت:
_«باشه ادی فردا کشتار دارم اونم میارم.»
به طرز واضحی داشت مسخره اش می کرد.

ادگار عصبانی شد و دست مشت شده اش رو به صورت زین زد. قطرات خون آروم از بینیش روی شلوارش می چکید ولی چهره ی زین یک ذره هم تغییر نکرد و با تحمل دردی که داشت بازم نیشخندشو حفظ کرد تا ادگار رو عصبی تر بکنه.

_«این کار راحتی نیست ادی.. کشتن یه دختر ممکنه برای تو آسون باشه.. ولی برای من نیست.. نمی تونم یه دختر بی گناه رو توی روز اول با یه تیر خلاص کنم.»

ادگار صورتشو به صورت زین نزدیک کرد و تیکه انداخت:
-«اوه! زین مالیک معروف نتونست یه فلورد رو جذب کنه مگه نه؟»

‌_«اون باهوش تر از این حرفاست اد.. باید وقت بدی.»

ادگار مشتش رو دوباره و دوباره به صورت زین زد و هی داد میزد و می گفت:
-«باید زود تر انجامش بدی.. فهمیدی؟؟ وگرنه کار رو خراب می کنی.»

برای زین جالب بود که چرا ادگار یه دفعه ای می خواد همه چیو زود تر تموم کنه.

یه مشکلی وجود داشت. ادگار آدم صبوری بود
اگر نبود این همه مدت دنبال زین راه نمی افتاد.. فقط برای یه انتقام احمقانه.

زین تحملش تموم شد و با دادی که زد جلوی درد وحشتناک مشت بعدی رو گرفت:

_«بس کن روانی.. اگر بتونم زود تر انجامش میدم.. اینجوری ادامه بدی زنده نمی مونم.»

با حرف زدن خون از دهنش به بیرون پاشیده می شد.

ادگار جلو رفت و دستشو پشت صندلی زین گذاشت و روی دو پایه پشتی نگهش داشت.

توی چشم های زین زل زد و گفت:
-«دو هفته وقت داری.. فقط دو هفته.»

زین با خودش فکر کرد.. توی دو هفته باید تقشه کشتن ادگارو بکشه و رجی رو عاشق خودش بکنه که اگر نقشه‌شون توی دو هفته نگرفت فعلا ماموریت رو انجام بده.

با حرکتی که ادگار روی صندلی زین زد فکری به سرش خطور کرد.

می خواست تقاص خونی و کبود شدن صورتش رو بگیره و مثل همیشه با وقار فرار کنه!

نفس عمیقی کشید و با چشم های عسلی ترسناکش به صورت عصبانی ادگار نگاه کرد.

چقدر خوب شد پوتین پوشیده بود!

Perfect Disaster (Z.M)Where stories live. Discover now