زین دخترک رو توی ماشینش گذاشت... روی صندلی یک پارچه ی سفید پهن کرد تا خون الکی
صندلی هایش را لکه نکنه و بعدش دخترک رو روی پارچه قرار داد....
داستان از نگاه شخص سوم
الیزابت به ارومی پلک زد...نگاهی به سقف برایش کافی بود تا بفهمد جایی که باید باشد نیست...
برای همین چشم هایش را دوباره بست تا خاطراتش را به یاد بیاورند
بیدار شدی....*لیام کنار تخت ایستاده بود و لبخند میزد...
لیزا خاطراتش رو به یاد اورد و چشم هاشو باز کرد و به لیام نگاه کرد
لیزا با سکوت به اون نگاه کرد
اسمت چیه؟...*لیام توی کیفش دنبال یک امپول گشت
لیزا هیچ جوابی نداد و به منظره بیرون پنجره خیره شد...انگار توی یک کاخ بود....
و می بینم که جواب نمیدی...*لیام اه کشید
در اصل جواب دادم....ولی جوابم جوابی نبود که تو میخواستی بشنوی برای همین اون رو یک جواب حساب نکردی...سکوت جواب بسیار کوبنده ای هستش که انرژی کم تری از گوینده می گیره...*لیزا اه کشید و باغ جلوی پنجره نگاه کرد
لیام شوکه شده بود
اسمت چیه....*لیام دوباره لبخند زد
چرا وقتی جواب یک سوال رو میدونی اونو دوباره میپرسی...؟*لیزا بالاخره بهش نگاه کرد
VOUS LISEZ
امپراطوری خانواده ی مالیک
Actionمیخواهم با خانواده ی ملیک اشنا بشید... مهم تر از اون.. میخواهم با زین اشنا بشید.... . با دقت به این داستان گوش بدید ... بهتون قول میدم این خانواده با بقیه خانواده ها خیلی متفاوته مطمئنم این از خانواده خوشتون میاد