دیوانه ها فقط واقعیتشان با ما متفاوت است

286 31 192
                                    


با تشکر بسیار از دوست گلمون 

ladyjustice7Xx

لطف کرد هم منو شاد کرد و باعث شد داستان اپ شه مرسییییییییی




داستان از نگاه هیچ کس


هری سعی کرد قدم های محکمی برداره...ولی...احساس سبکی میکرد...انگار اگر همین الان یک باد میوزید اون هم با خودش می برد


در اتاق دختری که زین توی خونه اش جدیدا اورده رو باز کرد و رفت داخل..


در رو پشت سر خودش بست و قفل کرد


به داخل اتاق نگاه نکرد....سرشو به در تکیه داد و سر خورد پایین و زانوهاشو بغل کرد


احساس میکرد  یه چیزی توی گلوش گیر کرده...بدنش باور نداشت اتفاقی که افتاد واقعی بود....اون...تنها خانه و خانواده ای که داشت رو توی 45 ثانیه از دست داد


ناخوداگاه چشم هاشو بست و قطره های اشک پایین ریخت.......ولی نذاشت صدایی از دهنش خارج شه....براش مهم نبود دخترک درباره اش چی فکر میکنه....


اون زندگی که توی هفت سال داشته رو چند لحظه پیش از دست داد...


دستاشو مشت کرد...یکی از دستاش رو روی دهنش گذاشت تا هق هقی از دهنش بیرون نیاد و سرشو توی زانو هاش فرو کرد


لیزا داشت این صحنه روتماشا میکرد از کنار پنجره...


کمی به پسرک نزدیک شد...هری داشت میلرزید ولی نمی گذاشت صدایی ازش خارج بشه


لیزا کنار پسرک زانو زد....حس بدی نسبت به پسرک نداشت...احساس خطر نمی کرد....

ولی چون پسرک رو نمی شناخت... به اون هیچ دستی نزد...


لیزا جلوی هری  دوزانو نشست و لبخند ملایمی روی لبش نشست....نسبت به پسرک احساس ترحم می کرد...

نمی دوسنت چرا....حتی مشکل پسرک رو نمی دانست...ولی طوری که پسرک میلرزید و سعی میکرد گریه اش رو خفه کنه اونو یاد خودش می انداخت...


هری وقتی بوی عطر زنانه رو حس کرد اروم سرشو بالا اورد و لیزا رو دید...


اروم اب دهنشو قورت داد و چشای ترسید و مظلومی به لیزا نگاه کرد

امپراطوری خانواده ی مالیکDonde viven las historias. Descúbrelo ahora