Chapter 13

3.1K 436 209
                                    


دید لویی:

_من دنیلم!

ابروهامو بالا میبرم.

+خب؟!

دوباره با استرس میخنده! چرا انقد الکی میخنده؟!

_خب؟؟ یعنی چی؟!

+خب یعنی چیکار کنم؟! به من چه ربطی داره که اسم تو دنیل یا‌ هرچیز دیگست!!

من با اخم میگم و اون تعجب میکنه.

خب به من ربطی نداره که اون نمیدونه که من یه دیوونم!

+حالا برو کنار! میخوام رد شم. جلوی راهمی!!

من میگم و اون با یه چشم غره از کنارم رد میشه.

دختره ی مزخرف!!

در رو باز میکنم و وارد اتاق فرانک میشم.

_هی لویی! عصبانی به نظر میرسی!

فرانک با نیشخند چندش آور همیشگیش میگه.

+این به خاطر دختر کوچولوهای مزخرف توعه فرانک!!

روی صندلی میشینم. روبه روی فرانک.

سیگارشو به سمتم میگیره. یدونه برمیدارم. میخواد برام روشنش کنه اما خودم این کارو میکنم.

_دختر کوچولو؟! اوه پس تو دنیل و نمیشناسی؟!

+چرا‌ باید بشناسمش؟!

میگم و یه پک به سیگارم میزنم.

_خانواده اون یکی از پولدارترین آدم ها توی لندن ان و حدس بزن چی؟! اون دلش میخواد با تو کار کنه!!

پوزخند میزنم.

+اون نمیخواد با من کار کنه ، اون خود منو میخواد!!

_اوه! تو خیلی از خود راضی لویی!!

+ خب بگو دلیل اینکه گفتی من بیام اینجا چیه؟!

بدون توجه به حرفش میگم.

_ موضوع همون دنیله! تو باید پیشنهادش و قبول کنی!!

+چرا فکر کردی قبول میکنم؟!

میگم و به سیگار کشیدنم ادامه میدم.

_تو مثل برده من میمونی لویی و میدونی آخرش مجبور‌ میشی قبول کنی! چرا مقاومت میکنی؟!

برده؟ این حرفش باعث میشه تموم خشم و توی وجودم حس کنم. اون هنوزم من و مثل یه اشغال میبینه!

نمی خوام اینو بگم ولی اره اون راست میگه چون من یه بزدلم!

+می دونی چیه فرانک؟! تو راست میگی! ولی من اینجام تا بعد از مرگت و ببینم.

میگم و قبل از اینکه چیزی بگه از جام بلند میشم تا از اتاق خارج بشم. صدای خنده های مزخرفشو میشنوم.

Change (L.S)Where stories live. Discover now