دید لویی:_من دنیلم!
ابروهامو بالا میبرم.
+خب؟!
دوباره با استرس میخنده! چرا انقد الکی میخنده؟!
_خب؟؟ یعنی چی؟!
+خب یعنی چیکار کنم؟! به من چه ربطی داره که اسم تو دنیل یا هرچیز دیگست!!
من با اخم میگم و اون تعجب میکنه.
خب به من ربطی نداره که اون نمیدونه که من یه دیوونم!
+حالا برو کنار! میخوام رد شم. جلوی راهمی!!
من میگم و اون با یه چشم غره از کنارم رد میشه.
دختره ی مزخرف!!
در رو باز میکنم و وارد اتاق فرانک میشم.
_هی لویی! عصبانی به نظر میرسی!
فرانک با نیشخند چندش آور همیشگیش میگه.
+این به خاطر دختر کوچولوهای مزخرف توعه فرانک!!
روی صندلی میشینم. روبه روی فرانک.
سیگارشو به سمتم میگیره. یدونه برمیدارم. میخواد برام روشنش کنه اما خودم این کارو میکنم.
_دختر کوچولو؟! اوه پس تو دنیل و نمیشناسی؟!
+چرا باید بشناسمش؟!
میگم و یه پک به سیگارم میزنم.
_خانواده اون یکی از پولدارترین آدم ها توی لندن ان و حدس بزن چی؟! اون دلش میخواد با تو کار کنه!!
پوزخند میزنم.
+اون نمیخواد با من کار کنه ، اون خود منو میخواد!!
_اوه! تو خیلی از خود راضی لویی!!
+ خب بگو دلیل اینکه گفتی من بیام اینجا چیه؟!
بدون توجه به حرفش میگم.
_ موضوع همون دنیله! تو باید پیشنهادش و قبول کنی!!
+چرا فکر کردی قبول میکنم؟!
میگم و به سیگار کشیدنم ادامه میدم.
_تو مثل برده من میمونی لویی و میدونی آخرش مجبور میشی قبول کنی! چرا مقاومت میکنی؟!
برده؟ این حرفش باعث میشه تموم خشم و توی وجودم حس کنم. اون هنوزم من و مثل یه اشغال میبینه!
نمی خوام اینو بگم ولی اره اون راست میگه چون من یه بزدلم!
+می دونی چیه فرانک؟! تو راست میگی! ولی من اینجام تا بعد از مرگت و ببینم.
میگم و قبل از اینکه چیزی بگه از جام بلند میشم تا از اتاق خارج بشم. صدای خنده های مزخرفشو میشنوم.
YOU ARE READING
Change (L.S)
Fanfictionیه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده...