Chapter 15

3.2K 432 199
                                    

دید لویی:

پیرهن سرمه ایم رو که پوشیدم ، کت مشکیم رو‌ هم برمیدارم و میپوشمش. عطر همیشگی میزنم.

خودمو توی آینه نگاه میکنم.

واو عالی شدم.

یه نیشخند میزنم.

بعد از برداشتن گوشیم ، از خونه خارج میشم.

امروز قراره روز مزخرفی باشه ولی من قراره باهاش بجنگم و حداقل اونو به یه روز قابل تحمل تبدیل کنم.

آره من میتونم!

چند باری پیش خودم تکرارش میکنم.

از ماشین پیاده میشم.

طی مسیری که باید طی کنم ، مثل همیشه کارمندهای زیادی هستن که بهم سلام میکنن و برخلاف همیشه من اینبار جوابشونو میدم و بعدش میبینم که چشماشون از تعجب به آسمون چسبیده!!

خب من پیش خودم فکر کردم حالا که قراره امروز رو بهتر کنم ،چرا با این کار شروع نکنم؟!

و به نظر اونقدرها هم بد نیست.

خب بالاخره اونها همکارهای منن و این که من جواب سلامشون رو بدم چیزی ازم کم نمی کنه.

صبر کن!

چی؟!

این منم که همه ی اینها رو گفتم؟!

واو نه!

قطعا من نیستم.

چه بلایی سرم اومده؟!

همون طور که با خودم کلنجار میرم ، به اتاقم میرسم و پشت میزم میشینم.

جدا چه بلایی سرم اومده؟!

باورم نمیشه این منم.

بهتره که دیگه بهش فکر نکنم و روی کار امروز تمرکز کنم.

تا دو ساعت دیگه جلسه شروع میشه و من مثل یه احمق که بازیچه ی اون فرانک لعنتیه باید پیشنهاد اون دختره ی لعنتی رو قبول کنم.

Fuck her!

این از کجا پیداش شد؟!

دختره ی لوس!

صدای در من و از افکارم بیرون میاره.

+بیا تو.

میگم و چند لحظه بعد زین وارد اتاقم میشه و روی صندلی رو به روی من میشینه.

_هی لو. چه خبر پسر؟!

زین میگه و با یه نیشخند نگام میکنه.

الان دقیقا چرا داره بهم نیشخند میزنه؟!

+خبری نیست. تو چی؟! اوضاع بین و تو و لیام چطوره؟!

اوه!

اینو گفته بودم که لیام و زین یه زوج اند؟!

Change (L.S)Where stories live. Discover now