دید لویی:
پیرهن سرمه ایم رو که پوشیدم ، کت مشکیم رو هم برمیدارم و میپوشمش. عطر همیشگی میزنم.
خودمو توی آینه نگاه میکنم.
واو عالی شدم.
یه نیشخند میزنم.
بعد از برداشتن گوشیم ، از خونه خارج میشم.
امروز قراره روز مزخرفی باشه ولی من قراره باهاش بجنگم و حداقل اونو به یه روز قابل تحمل تبدیل کنم.
آره من میتونم!
چند باری پیش خودم تکرارش میکنم.
از ماشین پیاده میشم.
طی مسیری که باید طی کنم ، مثل همیشه کارمندهای زیادی هستن که بهم سلام میکنن و برخلاف همیشه من اینبار جوابشونو میدم و بعدش میبینم که چشماشون از تعجب به آسمون چسبیده!!
خب من پیش خودم فکر کردم حالا که قراره امروز رو بهتر کنم ،چرا با این کار شروع نکنم؟!
و به نظر اونقدرها هم بد نیست.
خب بالاخره اونها همکارهای منن و این که من جواب سلامشون رو بدم چیزی ازم کم نمی کنه.
صبر کن!
چی؟!
این منم که همه ی اینها رو گفتم؟!
واو نه!
قطعا من نیستم.
چه بلایی سرم اومده؟!
همون طور که با خودم کلنجار میرم ، به اتاقم میرسم و پشت میزم میشینم.
جدا چه بلایی سرم اومده؟!
باورم نمیشه این منم.
بهتره که دیگه بهش فکر نکنم و روی کار امروز تمرکز کنم.
تا دو ساعت دیگه جلسه شروع میشه و من مثل یه احمق که بازیچه ی اون فرانک لعنتیه باید پیشنهاد اون دختره ی لعنتی رو قبول کنم.
Fuck her!
این از کجا پیداش شد؟!
دختره ی لوس!
صدای در من و از افکارم بیرون میاره.
+بیا تو.
میگم و چند لحظه بعد زین وارد اتاقم میشه و روی صندلی رو به روی من میشینه.
_هی لو. چه خبر پسر؟!
زین میگه و با یه نیشخند نگام میکنه.
الان دقیقا چرا داره بهم نیشخند میزنه؟!
+خبری نیست. تو چی؟! اوضاع بین و تو و لیام چطوره؟!
اوه!
اینو گفته بودم که لیام و زین یه زوج اند؟!
YOU ARE READING
Change (L.S)
Fanfictionیه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده...