Chapter 28

3.1K 397 235
                                    

دید هری:

_هری؟!

صدای مامانم رو میشنوم که صدام میکنه ، همونطور که گوشیم رو توی جیبم میذارم جوابشو میدم:

+دارم میام مامان.

از اتاقم خارج میشم ، از پله ها پایین میرم و وقتی مامانم رو میبینم بهش لبخند میزنم. به سمتش میرم و اروم گونش رو میبوسم. بهم لبخند میزنه و کتم رو درست میکنه.

_پسر خوشتیپ من!

میگه و با صورت تحسین آمیزی بهم نگاه می کنه.

+خب پس بریم؟!

_بریم. مامانم میگه و دستش رو دور بازوم حلقه میکنه. هردومون میخندیم همونطور که از در خونه خارج میشیم.

به سمت ماشین میریم ، من جلوتر حرکت میکنم ، در ماشین رو برای مامانم باز میکنم ، قبل از اینکه سوار بشه یه لبخند خوشگل بهم میزنه. ماشین رو دور میزنم و خودم هم سوار میشم.

به سمت مقصد حرکت میکنم. مقصد؟ خب خودم هم دقیقا نمی دونم دارم کجا میرم ولی به اصرار مامانم که گفت باید حتما به مهمونی خانم مونتگمری برم ، قبول کردم و حالا ما اینجاییم و به مقصد رسیدیم.

باز هم من کسیم که اول پیاده میشه تا در رو برای مامانم باز کنم. با هم وارد مهمونی میشیم.

افراد زیادی توی مهمونی حضور دارن و هرکدوم مشغول کاری هستن. عده ای کنار هم ایستادن همونطور که لیوان های نوشیدنیشون دستشونه و مشغول صحبت کردن با همن ، بعضی ها رو صندلی های بزرگی که گوشه سالن گذاشته شده نشستن ، بعضی ها هم مشغول رقصیدنن!

خانم مونتگمری متوجه حضور ما میشه و به ستمون میاد.

_اوه آنه ، خیلی خوشحالم که اومدی.

میگه و مامانم رو بغل میکنه.

مامانم لبخند میزنه و بعد به من اشاره می کنه.

_این پسرمه ، هری!

خانم مونتگمری لبخند میزنه و سرش رو تکون میده. دستش رو به سمتم دراز میکنه و ما با هم دست میدیم.

_چه پسر پرفکتی!

میگه و دستم رو تکون میده.

+ممنون.

ما رو به سمت مهمونهای دیگه هدایت میکنه و من و مامانم هم دنبالش میریم.

مدتی میگذره و ما با افراد بیشتری آشنا میشیم. مامانم دستم رو می گیره و من و به سمت دیگه ای میبره.

+کجا میریم مامان؟!

من میگم همونطور که مامانم من رو دنبال خودش میکشونه. از حرکت می ایسته وقتی به خانم مونتگمری و دختری که کنارش ایستاده میرسیم. ابروهام و بالا میندازم و اون هم در جواب همین کار رو می کنه. نزدیک تر میریم ، مامانم به اون دختر دست میده ، من هم بهش دست میدم درحالی که نمی دونم اون کیه؟!

Change (L.S)Where stories live. Discover now