Chapter 35

3K 354 140
                                    

دید لویی:

وقتی صاحب اون خنده ها رو میبینم احساس میکنم دنیا ایستاده....

البته که ایستاده....

چون من همون لحظه از درون مردم....!

اون همینطور مثل دیوونه ها با صدای بلند میخنده ، طوری که‌ باعث میشه از چشماش اشک بیاد.

و من اونقدر ترسیدم که تموم بدنم میلرزه و یخ زده.

درست مثل یه مرده!

یه مرده ی متحرک!

وقتی صدای خنده هاش قطع میشه ، سرم رو بالا میگیرم تا بهش نگاه کنم.

هنوز هم توی چشمهاش اشکه ولی اینبار اون گریه میکنه....

اوه خدا اون داره گریه میکنه!

هری من! اون داره گریه میکنه و هر لحظه اشکهای بیشتری روی صورتش میریزن!

و مقصر همه ی اینها منم!

من احمق!!

سعی میکنم به پاهام حرکت بدم تا به سمت هری برم. بهش میرسم و سعی میکنم دستهامو بالا ببرم تا اشکهاشو پاک کنم.

اون.... اون نباید گریه کنه!

وقتی دستهام به صورتش نزدیک میشه اون محکم دستمو کنار میزنه.

به چشمهاش نگاه میکنم.

اونها همیشه با من صادق بودن درست مثل یه آینه!

و اره اونها کاملا نشون میدن که اون چقدر از من متنفره!

اشکهاش و پاک میکنه و من رو محکم کنار میزنه طوری که باعث میشه به زمین بیفتم.

به سمت جاسپر میره.

اوه جاسپر!

انقدر غرق هری بودم که متوجه حضور اون نشدم.

باید دیوونه شده باشم نه؟ اون دلیل همه ی ایناست.

_می‌دونی جاسپر! حق با تو بود! من دوباره بهت باختم! من یه بازنده ام درست مثل همون موقع!

هری میگه و باز هم به جاسپر نزدیک تر میشه.

چی؟ اون چی گفت؟ دوباره؟ منظورش چیه؟

_چیه؟ فکر‌ کردی میخوام بزنمت؟

هری میگه ولی جاسپر بدون هیچ جوابی فقط بهش خیره میشه.

_نه...! من فقط اومدم برد دوباره ات رو بهت تبریک بگم.

هری میگه و بعد برمی‌گرده تا بره.

نه....نه!

اون نباید بره!

اون حقیقت رو نمیدونه! نباید بره....!

سریع از روی زمین بلند میشم و درحالی که اشکهام جلوی دیدم و گرفتن به سمتش میرم.

از پشت بهش می‌رسم و دستش رو میکشم.

Change (L.S)Where stories live. Discover now