Part3

1.7K 278 10
                                    







دو روز از يكى از بهترين روزاى زندگى لويى مى گذره
روزى كه تونست بالاخره شهرى كه همه ى أهل روستا ازش تعريف مى كنن رو ببينه
روزى كه ايدن
اون مرد
كسى كه لويى ارزو كرده بود بتونه مثل اون بشه باهاش حرف زده بود
بهش لبخند زده بود و بعد از همه ى اينا اونو قبول كرده بود
روزى كه پالمور با خبر خوشش لويى رو از فكر و اضطراب بيرون كشيده بود و اون پسر براى اولين بار خوشحالى واقعى رو با تمام وجودش چشيده بود
روزى كه لويى بالاخره تونست اينو احساس كنه كه مى تونه از چيزى كه هست بهتر باشه
مى تونه تجربه كنه
ياد بگيره و مهم تر از همه سمت هدفش حركت كنه


-اوه مامان تو نبايد گريه كنى قول مى دم زود زود بيام ببينمت
لويى همينطور كه سعى مى كرد تو بغل مامانش نفس بكشه گفت و اه كشيد
جى بايد بدونه پسرش زيادى براى اين بغل لاغره و استخوناش اصلا قرار نيست از اين موقعيت خوشحال باشن

ج-قول بده كه حتما بياى لويى تو مى دونى من جز تو كسى رو ندارم
جى با غم گفت و محكم تر لويى رو بغل كرد
قلب لويى از اين حرف مامانش فشرده شد ولى سعى كرد ظاهر خوب هميشگيشو حفظ كنه تا حال مامانش از اينى كه هست بدتر نشه
پس يكم مامانشو عقب هول داد و اشكاشو پاك كرد
ل-هى من كه مى دونم الان دارى ارزو مى كنى من تند تر برم كه جو بياد پيشت
لويى اينو با خنده گفت و واسه مامانش چشمك زد كه باعث شد اون زن وسط گريه بخنده و اروم تو شونه ى لويى بزنه
ج-چند دفعه بهت گفتم اينو نگو
جى با خجالت گفت و لپاش از چيزى كه بود قرمز تر شد و تو فكر فرو رفت
اون حتى يادش رفت كه داشت گريه مى كردو اين باعث شد لويى اروم بخنده و لپ مامانشو محكم ببوسه

-خب حالا كه رفتى تو فكراى خوب من ديگه دارم مى رممم
اينو با صداى بلندى گفت و از مامانش دور شد
ج-لويى قول دادى زود بياى فراموشش نكن
جى هم با داد گفت و براى لويى دست تكون داد
-اكى مام

و بعد از اون لويى با سرعت وارد جنگل شد و به سمت جاده ى اصلى دويد
جايى كه بن و الكس منتظرش بودن
اون احساس مى كرد از خوشحالى رو ابراست
اون حتى نزديك بود توى راه از هيجان زياد زمين بخوره
ولى خب
اون هنوزم نمى تونست اونهمه حس خوبو تو وجودش كنترل كنه

-هى ال
لويى با ديدن الكس كه نزديك ورودى جاده رو زمين نشسته بود با تعجب صداش زد و راهشو سمتش كج كرد
اون الان بايد كنار بن باشه نه اينجا

الكس با شنيدن صداى كسى كه بى صبرانه منتظرش بود سريع بلند شد و قطره اى سرد اشكاش رو از روى صورتش كنار زد و دستاشو واسه لويى باز كرد و اون پسر بدون صبر دستاشو دور كمرش حلقه كرد و اونو محكم به خودش فشار داد

-چرا گريه مى كردى ؟
لويى بعد أز چند دقيقه سكوت گفت و دستشو رو كمر الكس كشيد
ا-چه چيزى مهم تر از اينكه دارم از بهترين دوستم جدا مى شم؟
الكس با ناراحتى گفت و قطره هاى اشكش پيراهن لويى رو خيس كردن
با اين حرف لويى سريع ازش جدا شد و صورتش رو تو دستاش گرفت و اشكاشو پاك كرد
اون واقعا از اينكه ديگران به خاطر اون گريه كنن متنفره
اونم الكس كه براى لويى از همه خاص تره
-هى منو ببين ال
الكس با صداى لويى به خودش اومد و به چشماى اروم اون پسر نگاه كرد
-من قرار نيست برم اونجا بمونم ، من دو روز اخر هفته رو ميام اينجا تا تو و مامانمو ببينم
ا-أما لو من بدون تو نمى تونم
الكس با بغض گفت و دوباره اشكاش صورتشو خيس كردن
-الكس تو نبايد اينو بگى بالاخره دير يا زود بايد از هم جدا مى شديم تو نبايد خودت رو به من وابسته بدونى من مطمئنم تو تنها هم از پس همه چيز برمياى و بايدم بياى چون من قراره همه ى امارت رو هرروز از بن بگيرم
لويى اينارو با خنده گفت و باعث شد الكس هم بخنده و محكم بغلش كنه
ا-باشه لو ولى بايد زود بياى
-قول مى دم كه حتما ميام حالا هم بيا بريم پيش بن اون حتما قراره كل روستا با هيزم دنبالمون كنه
الكس با اين حرف لويى بلند خنديد و دستشو سمت جاده ى اصلى كشيد
ا-پس بيا سريعتر بريم





ب-خب تؤمو اينجا بايد همون ادرس باشه
بن با شك گفت و ريششو با دستش خاروند
-اين امكان نداره مستر روبينسون
لويى با دهن باز و چشمايى كه از حد معمول گشاد تر بودن به اون خونه
نه بهتر از اون به اون قصر نگاه كرد
اون هميشه فكر مى كرد همچين خونه هايى فقط توى كارتوناييه كه ملانى مى بينه
اون دختره از خود راضى پررو
لويى با فكر اون دختر و بلا هايى كه با الكس سرش اوردن لبخند زد
هنوز چند ساعت از سفرشون به لس انجلش نگذشته بود و لويى دلش واقعا براى الكس تنگ شده بود
اون بايد هرطور شده اخر هفته ها براى ديدنش بره

ب-اوه لويى از اول سفرمون همش همينو مى گى
بن گفت و سرش رو با خنده تكون داد
لويى كه با شنيدن اين حرف از خجالت قرمز شده بود با چشماى گرد به بن نگاه كرد
-خب همه چيز اينجا خارج از تصورمه ، اين خونه ها ، أدما، ماشيناشون ، حتى كافه ترياهاشون همه چيز خيلى با ميساوا فرق داره ، بايد بهم حق بدى روبينسون
بعد از چند ثانيه با صورت حق به جانبى به بن گفت و دستاشو زد به كمرش
بن با ديدن لويى تخس اروم خنديد و دوباره سرشو تكون داد
ب-هرچى تو مى گى ، حالا بيا بريم ببينيم چه خبره
بن با صدايى كه دوباره جدى شده بود گفت و به طرف اون خونه حركت كرد و زنگ در رو زد

-بله؟
بعد از چند ثانيه صداى دخترونه اى از ايفون اومد كه باعث شد لويى از فكر دربياد و ناخواسته صاف تر وايسه
ب-من بن روبينسون هستم از طرف اقاى پالمور اومدم
بن گفت و دستشو رو شونه ى لويى گذاشت
-بفرماييد داخل
دختر سريع گفت و در رو باز كرد
كاملا معلوم بود اونا منتظر اومدنشون بودن
.
.
.
.
.
ايندفعه زود تر گذاشتم 😂💪🏻😁

كامنت ها و ووت ها خيلى كمه 😐
همه نظر بديد لطفا 🙏🏻

Different (L.s) (completed)Where stories live. Discover now