سه روز مى گذرهمن تصميم گرفته بودم اين مدت رو مدرسه نرم
قطعا رفتن به مدرسه مساوى مى شه با رو به رو شدن با هريه عصبانى
كه خب مطمئنن بعدش چيز خوبى انتظارم رو نمى كشه
زين رو مجبور كردم كه تا مى تونه خوب به درسا گوش بده و توى خونه براى من توضيح بده
اتفاق جالب تر هم اين بود كه من توى اين دو روز با خواهراى ديگه ى زين هم آشنا شده بودم و
در يك كلام
اونا عالين
من حتى يك لحظه هم حس غريبگى بينشون نكردم و احساس مى كردم از نظر روحى تا حد زيادى عاليم
حتى چند بار فكر كردم كه برگردم خونه
البته كه انه و متيو بهم اصرار كردن كه زودتر برگردم
و البته كه ايدن اصلا باهام حرف نزد
ولى من فقط فعلا امادگي رو به رو شدن با هرى رو ندارم
مدادم رو توى دستم فشار دادم و از پنجره به بيرون نگاه كردم
يعنى هرى الان كجاست؟
داره چيكار مى كنه ؟
حقيقتا چند بار خواستم بهش زنگ بزنم ولى
خب مگه من نمى خوام تنبيهش كنم ؟
پس اين نمى تونه بهم كمكى كنه
ولى لعنتى
انه مى گفت اون أصلا اين دو روز خونه نرفته و حتى جواب تلفن هارو هم نمى ده
نكنه بلايى
نه
اون هريه
من مى دونم اون تا منو با دستاى خودش نكشه چيزيش نمى شه
ناخواسته لبخند احمقانه أى روى لب هام نشست
حالا كه سه روز از اون روز مى گذره ديگه نه دردى توى پاهام حس مى كنم و نه توى قلبم
من الان دوباره به شدت دل تنگش شدم و
فقط خدا مى دونه چقدر با خودم حرف زدم تا تونستم خودم رو قانع كنم كه هرى بايد بفهمه كه من مثل بقيه صبر نمى كنم تا هركار كه مى خواد باهام بكنه
اره
اون بايد بفهمه كه من چقدر مى تونم آزار دهنده باشم
با اين فكر نيشخندى زدم و به حل كردن تمرين هام ادامه دادم
من عاشقتم هرى
ولى من كم نميارم
🔴🔴Harry's pov 🔴🔴
سه روز گذشته
اون فكر كرده كه من ميشينم و منتظر مى شم تا خودش پيداش شه؟
اوه نه
اون صد در صد هنوز منو نميشناسه