مرد اونارو به راهروی تاریک و مرموز برد.تایلر سعی کرد محیط اطرافشو انالیز کنه-کف راهرو خاک نرم بود و دیوار ها بنظر خیلی باریک میومدن,اجر های کثیف و چراغای چشمک زن که با فاصله مشخص اویزون شده بودن.
اون به سمت امیلی برگشت که اشک هاش هنوز هم توی نور کم برق میزد .
"من خیلی خیلی هیجان دارم"مرد به اون دوتا گفت و داشت اونارو به راهرویی راهنمایی میکرد که انگار هیچوقت انتهایی نداشت.
هری سعی کرد یذره از موی مرد که از اطراف ماسکش معلوم بود رو تشخیص بده و اونا تقریبا قهوه ای یا مکی بودن.هری میدید که چطور هیکل چاق اون مرد ژاکتشو کاملا توی تنش جا کرده و شلوار تنگی که پاهاشو کاملا پوشونده بود.اون هرکاری میکرد که مشخصات ظاهریشو بدست بیاره ، چون اگه فرار میکردن ، باید مطمعن میشد همون ادم دستگیر میشه.
"چرا نمیتونم صداتونو بشنوم که میگید ماهم هیجان داریم؟"مرد بعد از مکث کوتاهی گفت.
هری واقعا فکر میکرد اگه صحبت کنه و دهنشو باز کنه ، بوی گند راهرو باعث میشه بالا بیاره ، و خوشبختانه مرد زیاد روی این موضوع *سکوت* تمرکز نکرد.
مرد جلوی در اهنی و سنگینی ایستاد و با کلید بازش کرد.هری بازم به امیلی نگاه کرد که ارایشش توی صورتش پخش شده بود و خیلی پریشون بود ، موهاش بهم ریخته بود و زمینو نگاه میکرد.
وقتی مرد در رو باز کرد وحشتناک ترین بویی که مثل تعفن بود سرتاسر هریو گرفت.و امیلی بلافاصله کنار دیوار بالا اورد .هری باید لباشو فشار میداد تا جلوی خودشو بگیره و بالا نیاره.
زندانبانشون همونجا ایستاد و به هردوشون برگشت . بعدش به امیلی خیره شد "تو یه هرزه ی حال بهم زنی!" صداش پر از عصبانیت بود."این افتضاحه!" اونو از موهاش گرفت و به داخل اتاق پرت کرد.
هری به راهرو نگاه کرد ولی به طرز عجیبی انگار به سیاهی منتهی میشد.هیچ علامتی برای فرار نبود. ترس بهش غلبه کرد و ناگهان نفساش کوتاه شد ، مرد اونو از دستای تا شدش گرفت و داخل اتاق برد.
اتاق هم هنوز سیاه بود ولی حسی که داشت سردتر بود و بزرگتر.مرد هریو یکم به قسمت دورتری از اتاق برد و روی صندلی کنار امیلی گذاشتش.
چراغ روشن شد و اونا با یه عالمه ردیف صندلی با عروسک های چوبی و وحشتناک رو به رو شدن. یچیزی فراتر از کابوس بود.
هری اطرافو نگاه کرد که یه جسد پیدا کنه که به صحنه بیاد ولی چیزی نبود.خیلی زود متوجه خون های پاشیده شده روی دیوار شد که باعث شد دستاش از ترس بلرزه. هرچی بیشتر به این صحنه وحشتناک نگاه میکرد بوی مونده ی خون و اینکه اون قراره نفر بعدی باشه بیشتر ازارش میداد.
یکی از عروسکا از روی صندلی افتاد. یه دلقک با چشمای بزرگ و دکمه ای ، مرد سریع به سمتش رفت و سرجاش گذاشت."خدای من اقا حالتون خوبه؟"
مرد گفت و جاشو مرتب تر کرد."اوه خداروشکر"اون جوری گفت که انگار دلقک بهش جواب داده.هری یچیزی بیشتر از گیج بود ، این مرد واقعا روانی بود و هرکاری از دستش برمیومد.
"اینا تماشاچیاتونن"مرد به امیلی و هری گفت ، دستشو به سمت اتاق پر از عروسکای چشم دکمه ای و رنگارنگ گرفت.مرد چندبار دست زد و بالا پایین پرید مثل بچه ای که کادوهای کریسمسو باز میکرد ولی هری فقط با نا امیدی بهش نگاه میکرد.
"گوش کنین تشویقتون کردن! میشنوین؟"اون داد زد ، انگار عروسکا واقعا داشتن سر و ثدای بلندی ایجاد میکردن و اون توی این جمعیت بزرگ داد میزد.
"تماشاچیای فوق العادمون قراره شمارو که برای اجرا اماده میشید ببینن ولی متاسفانه"اون روشو از هری و امیلی گرفت و به سمت عروسکا برگشت"دختر و پسر عروسکیه من یکم منو با خراب کردن ارایششون خجالت زده کردن ولی نگران نباشید برای اجرای اصلی امادهخواهند بود."
امیلی با چشمای پر از اشکش به هری زل زد. هری نمیتونست بوی اون اتاقو تحمل کنه.و میتونست با نفسای سنگین امیلی حدس بزنه اونم همچین حسی داره.
" و حالا عروسکای من باید مطمعن شم شما واقعا کاراکتر رو میگیرید!"مرد به سمتشون راه رفت و پشت هری ایستاد. هری میخواست گردنشو بچرخونه تا ببینه اون میخواد چکار کنه ولی دنده هاش اجازه نمیداد.
قلبش به شدت تند میزد و گوشاش با صدای فریاد سوت میکشید.
مرد دوباره جلوی جفتشون ایستاد. توی دستش یه سرنگ بود که ماده سیاهی توش بود. یکم ازون مادرو پخش کرد و بع سمت هری رفت.
قلب هری وایساده بود ، خیلی شوک زده بود که بتونه کاری کنه ولی سعی کرد تکون بخوره وقتی نمیشد.
"وایسا ، وایسا خواهش میکنم"هری التماس کرد ، صداش ضعیف و بیجون بود"خواهش میکنم نه..."مرد جلوش زانو زد و بازوشو گرفت"نمیدونستی پسر عروسکی؟ عروسکا ماهیچه هاشونو کنترل نمیکنن من کنترل میکنم. من- سازندت"
هری سرشو عقب برد ، احسس عصبانیت کل وجودشو گرفته بود"خواهش میکنم خدایا خواشه میکنم"اون التمتس کرد ولی بی فایده بود وقتیکه سوزنو توی پوستش احساس کردامیلی بازم بلند بلند گریه میکرد.
"خفه شو! توی هرزه"مرد داد زد"امروز خیلی اذیتم کردی دختر عروسکی!"
هری توی دستش دیگه احساس نداشت. نمیتونست تکونش بده ، خیلی بی حس بود- اون باید بهش نگاه میکرد تا مطمعن شه هنوز سرجاشه.اون حتی نپرسید که ماده سیاه اسرار امیز چیبود."اوه وسر عروسکی تو خیلی با این رفتار خوبت سوپرایزم کردی"بازوی دیگشو گرفت قبل ازینکه به پاش برسه"این کاریه که یکم انظباط با ادم میکنه مگه نه؟"
هری لبشو گاز گرفت و چشماشو روی هم فشار داد.هر ثانیه ای که میگذشت شبیه کابوسی بود که نمیتونست ازش بیدار شه.
مرد به سمت امیلی رفت ، که داشت داد میزد و تکون میخورد و گریه میکرد. هری تماشا نکرد که اون چجوری امیلی رو بخاطر نافرمانی تنبیه میکنه ولی میتونست بشنوه که بهش سیلی میزنه.
اون در سکوت گریه میکرد.
مرد دوباره عقب رفت وقتی لبخند مضحکی روی لبش بود
"یک قدم دیگه به نمایش عروسکی نزدیکتر شدیم"

ŞİMDİ OKUDUĞUN
puppet Boy(h.s Au)
Hayran Kurgu"عروسک قشنگ من....." این یه تراژدیه غمگینه .. من قراره بمیرم و چیزی اینو عوض نمیکنه! #horror