chapter13-راه رفتن خونه

69 4 0
                                    


‏harry's p.o.v
همشون رفته بودن فقط مونده بوديم منو تريس
اون نميتونه تنهايى به خونه بره اصلا هشيار نيست كسيم ديگه نبود بايد كمكش ميكردم
"تريس من ميبرمت"
"اوووو آقـاى جذابـو عصبانـى ميـخواد منـو برسونـه"
اون پاشد تا راه بره همش تلو تلو ميخورد با ديدن اين صحنه خندم گرفت
"بيـا تريس"
"باشـه مستـر جـذاب باشـه"
رفتمو اونو بغلش كردم و تريس دستشو دوره گردنم حلقه كرد و بلند ميگفت
‏"crazy me crazy world lovely life shity life"
اون كلماتشو ميكشيد وقتى داشت اونارو ميگفت و بلند ميخنديدو چرت و پرت ميگفت
رسيدم به ماشين من اونو رو صندلى جلو گذاشتمو كمربندشو واسش بستم
رفتم تا خودم سوار شم تا رانندگى كنم كه تريس خوابش برده
به صورت زيباش خيره شده بودم وقتى نور ماه رو صورتش ميتابيد دستمو بردم نزديك صورتش و موهاشو گذاشتم پشت گوشش من هنوز به صورت قشنگش خيره شده بودم يه چيزيو ميدونم، كه هيچ وقت ازين صحنه سير نميشم
به خودم اومدمو ميخواستم حركت كنم ولى كجا برم من كه نميدونم خونش كجاست
راهى نداشتم كه اونو ببرم خونه خودم
رسيديم خونه و باديگاردام اومد و ماشينو واسم پارك كرد اومدن تا تريسو بلند كنن كه بهشون گفتم
"لازم نيست خودم اين كارو ميكنم"
تريس رو بردم تو اتاقم و گذاشتمش رو تخت يه نگاهى بهش انداختم رفتم همون لباساى منو كه اون شب پوشيده بودو آوردم و لباساى خودشو از تنش در آوردم اون واقعا هيكل عالى اى داره مخصوصا با اون عضلات شكم و برامدگى ها و گودى كمرش اون واقعا فوق العاده بنظر ميرسه
لباس هارو تنش كردم و پيرسينگ ها و دستبندشو واسش در آوردم و پتو رو روش كشيدم و خودم رفتم اون سمت تخت تا بخوابم ميدونم كه قراره امشبم خوب بخوابم
‏tris's p.o.v
صبح از خواب پاشدم و يه درد بديو تو سرم حس كردم وقتى چشامو باز كردم محيط واسم نا آشنا بود چشامو رو هم فشار دادمو بازشون كردم و زود اونجارو شناختم
اونجا اتاق هرى بود
من اينجا چيكار ميكنم هرى منو آورد اينجا؟ سعى كردم ديشبو بخاطر بيارم
شهربازى، بوسه، رستوران...بعد..كم يادم مياد، من مست كرده بودم و يادم مياد كه كلى ميخنديديم ولى ديگه خوب يادم نمياد چيا شد
يه نگاهى به دور و ورم انداختم من توى بغل هريم
اون منو سفت بغل كردئو....لباسام...لباساى هرى تنمه...اون لباسامو عوض كرده؟ اون حتما منو لخت ديده!
من خجالت كشيدم سعى كردم از بغل هرى بيام بيرون كه با اين كارم اونم بيدار شد نشستمو ازش پرسيدم
"هرى تو ديشب لباساى منو عوض كردى؟"
"اره"
اون با صداى گرفته و بمش گفت
"چرا اينكـارو كردى؟"
"خب تو نميتونستى با اون لباساى بيرون بخوابى پس منم اونارو و پيرسينگاتو واست در آوردم"
من خجالت كشيدمو با دستام صورتمو پوشوندم
هرى دستامو از رو صورتم برداشت و با دستاش صورتمو گرفتو پيشونيمو بوسيد
خجالت كشيدمو گفتم
"ما چرا اين كارارو ميكنيم"
"نميدونم"
"منم نميدونم"
"يعنى چى ما در حالى كه بهم نزديكيم از همديگو دوريم اين خيلى عجيبه"
"واسه منم عجيبه"

One look Where stories live. Discover now