chapter17-دو

71 5 0
                                    


‏tris's p.o.v
از خواب پاشدمو ساعتمو نگاه كردم يك ظهر بود از وقتى كه هرى رفته چند ساعت ميگذره
رفتم آشپزخونه تا واسه خودم ناهار درست كنم ديدم مليسا داره بهم زنگ ميزنه
"مليسا چطورى؟"
"سلام عزيزم، هفته ديگه شنبه ليام داره پارتى ميگيره تو هم بايد بياى همه هستن"
امروز چهارشنبس سه روز ديگه پارتيه
"باشه ببينم چى ميشه"
"بايد بياى تريس شنبه ميبينمت"
من ميترسيدم واسه درس خوندنم وقت از دست بدم امتحان هم نزديك بود پس تصميم گرفتم تا شنبه درس بخونم
كل روز رو درس خوندم و بعدش شام خوردمو خوابيدم
-پنج شنبه صبح
صبح از خواب پاشدم و رفتم تا يه چيزى بخورم
صداى موبايلو شنيدم كه داشت زنگ ميخورد
مليسا داشت زنگ ميزد
"سلام تريس خونه اى بيام پيشت؟"
"اره حتما منتظرتم"
قطع كردمو واسه خودمو مليسا كلى غذا درست كردم
يه ربع بعد زنگ خونه به صدا در اومد درو باز كردمو مليسا اومد داخل
مشغول خوردن شديمو شروع كرديم به صحبت كردن
"تريـس؟"
"چى شده مليسا؟"
"من تا بحال به اندازه ليام عاشق كسى نشدم هيچ عشقى تا به حال مثل اون نداشتم من خيلى دوسش دارم اينو ميدونم كه اونم دوسم داره"
يكم راجع به رابطه ى خودشو ليام گفت بعد ازم پرسيد
"تريس تو هنوز كسيو تو ذهنت ندارى؟"
"نه"
"خب، هرى چطور؟"
واقعا نميدونم بايد چى بگم چيزى نگفتم
"راجع بهش مطمئن نيستى، نه؟"
"اممم...نه"
"اون چيزايى كه بينتون اتفاق افتاد چى؟"
"من خودمم نميدونم چطور اونجورى شد اون لحظه نميدونم داشتم چيكار ميكردم فقط يه چيزى تو ذهنم داشت منو مجبور به اون كار ميكرد"
"تريس به احساساتت نسبت به هرى فكر كن"
"هرچى فكر ميكنم به حسى ميرسم كه نميدونم دقيقا چيه واسم مبهمه و هر وقت بهش فكر ميكنم باعث ميشه اعصابم بهم بريزه"
"اشكال نداره دختر واسه اينكه ذهنت وا شه تا بهتر فكر كنى بيا بريم پارك بدوييم"
"چه فكره خوبى"
لباس ورزشيمو پوشيدم حاضر شديمو آب برداشتيمو رفتيم براى دو
بعد دو ساعت دوييدن رفتيم به يه رستوران وجترين تا يه غذاى سالم و گياهى بخوريم
غذامونو خورديم و رفتيم به سمت خونه
"مليسا تو نميخواى بازم واسه آزمون بخونيو دوباره تلاش كنى؟"
"نه تا وقتى ليام ميتونه منو با پارتى اونجا ثبت نام كنه چرا به خودم زحمت بدم"
"اوه يعنى چى تلاشى نميخواى بكنى؟"
"معلومه نه اين كه آسون تره"
"مليسا تا بحال به شغل اين پسرا فكر كردى؟ ميدونى چى كارن؟ چرا انقد پول دارن؟ چرا انقد نفوذ دارن؟ چرا انقد باديگارد دارن؟ تو ميدونى صبح روزى كه ميخواستيم بريم شهربازى چى شد؟ من رفته بودم تا از يه جايى كه معروفه و وسايل پانك دارن خريد كنم تا لو منو درست كنه فك ميكنى من اوجا كيو ديدم؟"
اون از حرفاى من تعجب كرده بود انگار يه چيزى تو ذهنش تكون خورد و گفت بوم اون يجورايى نگران شده بود گفت
"كيـو؟"
"لويى، من اونو اونجا ديدم"
"خب كه چى؟"
"اون اومد پيش من و ازين كه منو اينجا ديده بود تعجب كرده بود داشتيم حرف ميزديم كه يه مرد غول پيكر ترسناك پانك اومد پيشش و پرسيد كه لو اين دخترته لويى هم گفت نه من اونو نميشناسم و وقتى بعد اينكه اون رفت من ازش پرسيدم چرا اون حرفو زدى بحثو عوض كردو گفت مرد خوبى نيست اما موضوع پيچيده تر ازين حرفاس"
"شايد تو اشتباه كردى تريس"
"باشه...گيريم اصلا من بيخودى نگران شدم اما ديروزو چى ميگى؟"
"مگه ديروز چى شد؟"
"هرى خونه من بود و وقتى من خواستم واسمون قهوه درست كنم موبايل اون زنگ خورد مردى كه داشت باهاش حرف ميزد انگار عصبى و نگران بود و يه مشكلى پيش اومده بود كه هرى خيلى عصبانى شده بود و وقتى ازش پرسيدم جوابه منو نداد"
"من سعى كردم چند بار از ليام كارشونو بپرسم اما اون بحثو عوض ميكرد دفعه بعدشم گفت كارخونه داره"
"من مطمئنم كه اون طورى كه اون ميگه نيست، يه چيزى بين اين پسرا مشكوكه ما بايد حواسمونو بيشتر جمع كنيم"
"باشه من اگه چيزى فهميدم تورو در جريان ميذارم"
"باشه"
همو بغل كرديمو خداحافظى كرديم
من كل بعد از ظهرم رو درس خوندم
شب شده بود ميخواستم بخوابم كه ديدم مليسا بهم تكست داده باز كردمو خوندمش
*دختر منو با اون حرفاى مرموزت بد جور تو فكر گذاشتى*
خوندمو انقد خسته بودم كه زود خوابم برد

One look Where stories live. Discover now