chapter16-سردرگم

69 4 0
                                    


‏tris's p.o.v
"چقد كيوت شدى با اين لباس من فقط تورو با لباساى رسمى ديده بودم"
"لباس معمولى تر از اين نبود بپوشم لباس معمولى كه آدمو كيوت نميكنه"
"تو هرچيزى بپوشى رو تو صد برابر جذاب تر ميشه"
"تو خيلى ديگه دارى از من تعريف ميكنى هرى"
اون خنديدو گفت
"تو تصميم ندارى دوست پسر داشته باشى؟ به نظر من كساى زيادى عاشقتن و ميخوان با تو باشن"
"پسراى ديگه تو يه نگاه نميتونن عاشق من بشن عشق ينى اينكه تو از شخصيت و خوده واقعيش خوشت بياد و فقط به قيافش نگاه نكنى"
"اگه واقعا كسى دوست داشته باشه و بخواد باهات دوست باشه تو قبول ميكنى يا نه؟"
"خب...من بايد فكر بكنم، راستش تا بحال واسم اتفاق نيوفتاده چون من به هيچ پسرى پا نميدادم تا بياد با من دوست بشه، چون وقتى من تو دبيرستان بودم چند تا پسر ازم خواستن كه باهاشون دوست بشم اما من همشونو رد كردم ازون موقع همه پسرا ديگه ميدونستن كه من به همين سادگى دوست نميشم و با كسى داخل يه رابطه نميرم رابطه يه جيز خيلى محكم ميخواد و فقط ظاهر و چهره زيبا نميخواد يه عشق خيلى عميق ميخواد كه من تا بحال تجربش نكردم"
"خيلى جالبه من فكر نميكردم كه واسه ساختن يه رابطه عشق لازمه"
"طرز فكر هر كس فرق ميكنه هرى"
اون ازرو تخت پاشد و چند قدم اومد سمتم
خيلى بهم نزديك بوديم و داشتيم تو چشاى هم نگاه ميكرديم كه هرى گفت
"من چه جورى بايد احساساتمو به يه دختر ابراز كنم طورى كه تك تك احساساتمو بهش بگم"
"اگه واقعا دوسش داشته باشى مستقيم هم بهش بگى اون ميتونه با نوع حركات و رفتارت متوجه بشه"
"مرسى بابته راهنماييت تريس"
يعنى اون كيو دوست داره كه نميتونه بهش بگه؟
موقع مايو خريدن هم مطمئنا كه اون ستو واسه اون دختره خوش شانس گرفته
"هرى ميخواى بريم پايين من يه قهوه درست كنم با هم بخوريم؟"
"باشه"
رفتيم طبقه پايين كه تلفن هرى زنگ زد
"چى شده....چه مشكلى...شت.. الان خودمو ميرسونم"
معلوم بود چيزه خيلى بديه كه هرى انقد عصبانى شده و قاطى كرده
"چى شده هرى"
"يه مشكلى پيش اومده متاسفم من بايد برم"
"هرى مگه چى شده"
"به تو ربطى نداره تريس"
اون با عصبانيت سريع از خونه رفت بيرون مگه چى بود كه انقد مهم بود و باعث شد هرى انقد عصبانى بشه؟
من چند ساعت وقت خودمو با تميز كردن اتاق و درس خوندن گذروندم ولى نميتونستم رو درسم تمركز كنم و همش فكرم پيش اتفاقام با هرى بود
تصميم گرفتم كه ديگه درس نخونم
رفتم رو تختم دراز كشيدم و به ستاره هايى كه به سقف اتاق وصل كرده بودم نگاه ميكردم اونا حالت نئون دارن و وقتى اتاق تاريكه نورانى ميشن
رفتم و چراق اتاقمو خاموش كردم و دوباره رو تخت دراز كشيدم و به ستاره ها نگاه ميكردم اونا بهم آرامش ميدادن
به بوسمون فكر ميكردم
چرا هرى كارى ميكنه كه ذهن من پراكنده بشه؟
درسته كه اون جذاب ترين پسرى هست كه من تا الان ديدم و تا حالا به كسى اجازه ندادم كه منو ببوسه
من واقعا نميدونم كه چه حسى بهش دارم
نميدونم دوسش دارم يا نه ولى يه حسى بهم ميگه كه امكان نداره من عاشق اينجور پسرا بشم
اگرم من عاشقش بشم اون هيچ وقت امكان نداره عاشق من بشه
من بايد اون احساساتم نسبت به هريو از بين ببرم وگرنه اونا منو از بين ميبرن
وقتى كه داشتم فكر ميكردم خوابم ميبره

One look Where stories live. Discover now