two

408 22 0
                                    

27سپتامبر,2014
2:39

امروز بهم گفتی که عاشقمی.ما همو روی تختت در اغوش کشیدم با یه بطری ویسکی وقتی که تو اینو گفتی.بهت گفتم که مستی و باید بخوابی.تو بلند شدی و به طرف من برگشتی.نگاه توی چشمات غیر قابل شرح بود.این مخلوطی از ناراحتی و عشق بود."زهرا,من عاشقتم."تو دوباره گفتی.صورتت سخت  و فکت منقبض شد."مهم نیست چقد الکل خورده باشم.به نظر نمیرسه که بتونم اسمتو از زبونم خارج کنم.فکر هام بدون تو یه اینچ هم تکون نمیخورن .من دوست دارم."شکمم پیچ خورد.من بهت باور دارم ,هری من عمیقا بهت باور دارم.پشت گردنت "منم دوست دارم." رو زمزمه کردمقسم میخورم که میتونستم لبخندتو حس کنم.قلبم هنوز بخاطر حرفت تند میزد.من روشنایی رو احساس میکنم,اوه روشنای زیادی.معمولا وزن زیاد ی روی منهسخته که لبخند بزنم.ولی تو ,لعنتی,احساس یه ابری رو توی اسمان ابی زیبا رو دارم.من عاشقتم هری.خیلی زیاد.لطفا منو ترک نکن.

جورنالمو قبل از خوندن چیز دیگه ای بستم.نگاه کردن به گذشته فقط من رو بیشتر ناراحت میکنه.شاید من سزاور این ناراحتی هستم.

اوه,هری زیبای من . من خستم,خیلی خستم هری.کی همه ی اینا تموم میشه؟من از فرار کردن و دویدن خستم.هر سمتی رو که نگاه میکنم تو اونجایی.رنگ سبز درخت ها خیلی همرنگ رنگ چشمای تو هستن.هیچ راه فراری نیست.

من به لبخندی که مردم روی صورت هاشون دارن حسودی میکنم.اونا خیلی خوشحال و بیخیال هستن.ما میتونستیم مثل اونا باشیم؟خوشحال و بیخیال؟تو شانسم رو برای پیدا کردنش خراب کردی,ولی من واقعا اهمیت نمیدم.ما یه مخروبه ای از پوست و استخون بودیم.

ولی هری , من از تلاش کردن خسته شدم.من بهت نیاز دارم.توی گلوم احساس سوزش میکنم و همه چیز تار شده.من حس میکردم که یه ابر هستم,ولی الان یه کشتی که لنگرشو انداخته.لطفا برگرد.

running [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now