و ناگهان من میدوم.از چشم های سبز تو که راه خودشون رو به دید من باز کردن.سبز داره دور تا دور من رو احاطه میکنه,احساس میکنم گیر افتادم.
به پشت سرم نگاه میکنم که ببینم هنوز دنبالم میکنی یا نه.تو هیچوقت نبودی.
پشته نزدیکترین درخت قایم شدم و پشتمو سر دادم پایین ,بافت این درخت زبره.نفس های نامنظمی داشتم و دیدم بخاطر اشکام تار شد.
چشمامو محکم بستم ولی هنوز میتونستم چشمای براق سبز ناراحتت رو ببینم.سکسکه ای از دهنم خارج شد و من موهامو از ریشه کشیدم.
ذهنم از خودش پرسید که دستای نرمت چه حسی داشتن و بخاطر این لرزیدم.اجازه دادم افکارم من رو از پا در بیارن همونطوری که نشسته بودم.
بعد از مدتی ارامش گرفتم.نفس عمیقی کشیدم و چشمامو باز کردم.خورشید میدرخشید و من به صدای نسیمی که در جنگل ساکت در جریان بود گوش میدادم.
اولین باری رو به یاد اوردم که بین چنگ تو لیز خوردم.احساسی که وقتی دستات رو دور گردنم حلقه کردی.اجازه دادم هوا از شش هام خارج بشه.و الان فهمیدم برای فرار کردن خیلی دیره.
YOU ARE READING
running [ⓟⓣ]
Fanfictioncompleted✔ من به فکر تو بودم وقتی بند انگشتام شکست. Persian translation