امروز تورو بعد از ماه ها دیدم.هیچ حرفی زده نشد,فقط سکوت.اینجوری بهتر بود.من نمیتونستم بدون شکسته شدن صدام باهات حرف بزنم, و من میدونم تو چقد متنفری از اینکه من گریه کنم.
من فقط اونجا نشستم,کنار تو.احساس خیلی نزدیکی بهت داشتم,هنوز دور اما.نمیتونستم بگم هنوز خوشحالم یا ناراحت از اینکه کنارت هستم.و البته,سوالی که منو داره برای ماه ها میخوره.
چرا رفتی؟من این رو هر روز از خودم میپرسم . شاید دیدن تو تصمیم بدی بود.اوه بچه ی ناراحت و زیبای من. تو گفتی خوب خواهی بود.چرا بهم دروغ گفتی؟هر دوی ما ناراحت و گمشده بودیم.ولی الان من فقط ناراحت و تنهام و تو در اسمون ها سیر میکنی.
من یادم میاد وقتی رو که من با موهات بازی میکردم و تو وزوز میکردی.تو صدای زیبای داشتی,هری.من با اون صدا اسمونی بخواب میرفتم.
ولی من کم میخوابم و فقط سکوت رو میشنوم.بعضی وقت ها فقط صدای قلبم رو میشنوم وقت هایی که بهت فکر میکنم و این یه خورده بلنده.
نمیتونم کمکی کنم ولی فکر میکنم این همش نقصیر من بود.ببخشید که بوی سیگار میدادم و بلند میخندیدم و صدای لرزونی داشتم وقتی که تو منو زیبا صدا زدی کلمه ای که برای افرادی مثله من ساخته نشده بود . من متاسفم.
من فقط خیلی بهت نیاز دارم , هری.سرم درد میکنه بخاطر فکر کردن به تو و سر انگشتام بخاطر تلاش برای کشیدن چشمات میسوزن دوباره و دوباره.هیچوقت نمیتونم درست بکشمشون.
اما به اعماق نزدیکم,عزیزم.و این دفعه شنا نمیکنم.
YOU ARE READING
running [ⓟⓣ]
Fanfictioncompleted✔ من به فکر تو بودم وقتی بند انگشتام شکست. Persian translation