دوباره خودمو توی جنگل پیدا کردم.
همه جا میبینمت.و برای اولین بار ناراحت نیستم.شاید یه خورده عصبانی باشم , ولی نه خیلی زیاد.
چیزی که باهم داشتیم زیبا بود.و تمامی لحظاتی رو که با هم داشتیم رو تسلی میدم.
روبه روی درختی ایستادم که اسمامون رو روش حک کردیم یه شب با در بطری مشروب.
توی این همه درخت توی این جنگل ,من همیشه این درخت رو به عنوان درخت خودمون میشناسم.من این درخت رو با چشم های بسته هم میتونم پیدا کنم.
یه شکاف توی شاخه ی درخت هست.اگر بالا رو نگاه کنی,میتونی ماه و ستاره ها رو ببینی.ما کم میومدیم اینجا.
"توی این تاریکی,همیشه یه نوری هست که بتابه."تو گفتی.ولی نمیتونم به این فکر نکنم که تو روشنایی من بودی.ولی تو فقط ماه بودی و الان رفتی.
شاید یه روشنایی دیگه هم برای تاریکی من باشه . و من فقط باید پیداش کنم
YOU ARE READING
running [ⓟⓣ]
Fanfictioncompleted✔ من به فکر تو بودم وقتی بند انگشتام شکست. Persian translation