four

205 22 2
                                    

ما اونجا نشستیم و تو روی من بودی.من دستات رو میخوندم و تو چشمام رو میخوندی.ما اینکار رو زیاد انجام دادیم.من همیشه عاشق دستات بودم,مخصوصا وقت هایی که دور گردنم حلقه شده بودن.

تو همیشه من رو با اون حالت مطمئن نگاه میکردی.اونی که من هیچوقت نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم.تو من رو جوری نگاه میکردی که انگار من یه گوی شیشه ای توی دستات هستم که قراره خورد بشه.هیچوقت نفهمیدم چرا اونجوری بهم نگاه میکردی ولی الان قابل فهم تر هست برام.

دیگه عصبانی نیستم,خوب,بعضی وقت ها هستم.دیگه دراونحد در موردت فکر نمیکنم,خوب ,بعضی وقتا میکنم.من قطره های بارون رو برفراز نور خورشید ترجیح میدم و شاید این توجیحی برای این هست که چرا من تورو انتخاب کردم.

تو لپم رو کشیدی و چشمات ناراحت به نظر نمیومد."عزیزم تو یکی از چیز های بهشتی روی زمین هستی."قسم میخوردم خون توی رگ هام به جریان افتاد وقتی که تو اینو گفتی.

"بعضی از مردم تا وقتی یه فرشته رو ببینن نمیشناسنش تا وقتی که شیطان رو ملاقات نکرده باشن.ولی عزیزم من تا جهنم رفتم و برگشتم."حالا سر انگشتات داشتن توی ران پام فرو میرفتن و نفسمو بریده بودن.

"لطفا هیچوقت ترکم نکن.من بالاخره اتیشی رو توی بارون پیدا میکنم و هر کاری میکنم تا تو رو خشک و زنده نگه دارم."

من به این خندیدم و چشمام اشکی شد.اوه,هری تو میدونی من هیچوقت ترکت نمیکنم.من یه اینچ هم تکون نمیخورم.تو از من خواستی تا ترکت نکنم ولی من اینجام و التماست میکنم تا برگردی.

همه چیز الان متفاوته.ما میتونستیم اتیشه توی جنگل باشیم ولی تو الان رفتی و من توی راهی میدوم که هیچوقت پایانی نداره.

حدس میزنم در اخر دوتامون دیوونه شدیم.

running [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now