با سرعت از خیابون شلوغ رد شدم.چیزهای اطرافم تار هستن.من بین افکارم غرق شدم.نمیتونم چیزهای اطرافمو حس کنم.همه چیز سیاه و سفیده.
"زهرا"یکی از بین شلوغی ها گفت.به دورم نگاه کردم و دنبال صدا بودن.قلبم از حرکت ایستاد وقتی که یه جفت چشم سبز رو دیدم که بهم نزدیک میشدن.برگشتم که برم ولی اونا گفتن "صبر کن."
یه دست کمرمو گرفت و گردنم داشت کش میومد.برگشتم و چشم های سبزی رو دیدم که خاطرات زیادی رو همراه خودشون داشتن.
"زهرا" اون گفت,داشت سعی میکرد که نفساشو کنترل کنه.دهنمو باز کردم که چیزی بگم ولی چیزی از دهنم خارج نشد."چند وقتیه ندیدمت."اون گفت.
سرمو تکون دادم و به پایین نگاه کردم."با یه سری کارا مشغول بودم."اون سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد.
ما ساکت بودیم تا اینکه اون دوباره حرف زد."خوب چطور بودی؟"اون با ملایمت گفت,و اخطاری.من داغون بودم,ولی مسلما اینو نمیگم.پس فقط بهش میگم که خوبم.
"درباره ی چیزی که اتفاق افتاد متاسفم."اون بعد از مدتی گفت و منو سورپرایز کرد.گلوم بخاطر نگه داشتن اشکام میسوخت و به پایین نگاه کردم.
"منم متاسفم."صدام بخاطر این شکسته شد,اهمیت نمیدم.اون بهم یه لبخند ناراحت تحویل داد و رفت.
برای چند لحظه اونجا وایستادم.و سعی میکردم بفهمم که چه اتفاقی افتاد.
اولین باری که سارا رو دیدم یادم میاد.تو منو به خونه ی پدر و مادرت بردی,اولین بار بود که اونارو میدیدم.
وقتی که سارا رو دیدم,ترسیدم.هر دوی شما خیلی شبیه هم بودید.خیلی شبیه,ولی خیلی تفاوت داشتین.
اون خوش حال و سرزنده بود,هری؟چه چیزی تورو انقد گمشده و ناراحت کرده بود؟سوال های زیادی دارم که هیچوقت جواب داده نمیشن.
سارا اون برق رو توی چشماش همیشه داشت,چیزی که تو هم بعضی وقتا داشتی.
این برق توی چشمات بود که لبخند روی لبت میاورد.چون که دیدن چیزهای بسیار زیبا,چطور میتونه نباشه ؟خوشحالی حقیقی.این چیزی بود که بود.
ولی الان چشماش گرفته شده.از وقتی که رفتی,اون برق هم رفته.نمیتونی ببینی که چیکار کردی هری؟
هممون داغون شدیم,توی جهت های مختلف فقط.ولی بعضی هامون یه کوچولو بیشتر داغونیم.
YOU ARE READING
running [ⓟⓣ]
Fanfictioncompleted✔ من به فکر تو بودم وقتی بند انگشتام شکست. Persian translation