توی دستم گل دارم و تو روی صورتت لبخند داری.من به یاد دارم حسی رو که وقتی تو اطرافم بودی داشتم.حس اسمونی بود , عزیزم.
تو روی سبزه ها نشسته بودی,و زیبای که اطراف من بود رو تحسین میکردی.با اینکه من چیزی بودم که بیشتر تحسینش میکردی.
هیچوقت نمیدونستم چرا چیزی به این زیبایی میتونه مرده باشه.تو برگهای خشک شده ی اکتبر بودی.خیلی زیبا,ولی خشک و خورد شده.
تو لبخند میزدی و خدا این واقعا بی نقص بود.تو خوشحال به نظر میرسیدی.ولی بازهم من توی خوندن احساسات خوب نبودم.
چون اگر خوشحال بودی,ترکم نمیکردی.و الان من ناراحت و تنهام.بعضی وقتها اینو بخاطر تو میدونم.
بند انگشتهام ابی و مشکی هستن بخاطر مشت زدن به دیوار.چرا اینکار رو کردی هری؟من خیلی خیلی عصبانی ام.
من نمیخوابم چون تصوراتم منو شکار میکنن.هیچ چیزی دیگه جذبم نمیکنه.زندگی منو جذب نمیکنه.تو خیلی خودخواهی,من هیچوقت نمیتونم درکت کنم.
ولی الان چشمام اشکی هستن و دستهام مشت شدن.و من تورو مقصر میدونم.من هنوز عاشقتم و از این متنفرم.
در اخر تو رفتی و دیگه برنمیگردی.دارم تلاش میکنم که فکر کنم چرا اینکار رو کردی,ولی با سفیدی روبه رو میشم.
به دیوار زل زدم.و قسم میخورم ,میلیون ها ایده به ذهنم اومده.نمیدونم چقد میتونم اینو تحمل کنم,هری من به اعماق نزدیک شدم,و نمیدونم چجوری شنا کنم.اینا همش یه خرابیه بزرگه,واقعا.
نمیدونم خونه کجاست.تو خونه ی من بودی.برای یه مدتی.حس میکنم زمین خونه ی من نیست.
من یه نخواسته و یه بی ثباتم.چه ترکیب قشنگی.پس بهم بگو. دوست داری دخترت دیوونه باشه؟
YOU ARE READING
running [ⓟⓣ]
Fanfictioncompleted✔ من به فکر تو بودم وقتی بند انگشتام شکست. Persian translation