seven

160 17 1
                                    

امروز سوییشروت مورد علاقتو برات اوردم.رنگ سرخ خوشرنگیه.مثل خون.تو وقتی اینو به من دادی که دستام میلرزید و دنیارو حس کنم.

ببخشید که وقتی دستات میلرزید و دنیارو نمیتونستی حس کنی اونجا نبودم.

هیچی بهت نگفتم,مثل همیشه.میخواستم یه چیزی بگم.ولی اگر بخوایم روراست باشیم,نمیدونستم چی بگم.باید میگفتم,"ببخشید که نبودم وقتی که توی اعماق بودی."

واقعا نمیدونم.

من فقط دلم برات تنگ شده و شروع کردم به فکر کردن که این همش تقصیر من بود.اگر ناراحتیمو نگه میداشتم و مسکنی براش داشتم,میتونستی هنوز اینجا باشی.

ولی الان من با دستای لرزون و ذهنی پر از پشیمونی تنها موندم.و همه ی اینا تقصیر منه.

هیچکس نمیفهمه,هری.تو تنها کسی بودی که میفهمیدی.خسته شدم از اینکه حرف هامو برای کسایی بزنم که منو نمیفهمن.

بستن چشمام بدترین کاره.چون تنها چیزی که میبینیم اخرین لبخند توعه.و وقتی که چشمامو باز میکنم همه ی اونا میرن و دلتنگیه منو بیشتر میکنن.

من حتی بدون اشک ریخنن نمیتونم پلک بزنم.

شاید این دلیلی هست که شب ها کم میخوابم.من درمورد تو رویا میدیدم اما الان فقط کابوس هستن.

running [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now