part 5

121 19 1
                                    

بزرگترین ترس زندگیم ترد شدنه
اینکه همه ازم متنفر باشن
آیا من میتونم با یه نگاه قضاوت کنم؟
من هیچ وقت به عشق در یک نگاه معتقد نبودم..
ولی خب فک میکنم عشق نبود
میتونم بگم فعلا اون نظرمو جلب کرده
چی عجیب تر از اینکه دوست دخترتو ول کنی به خاطر برادرش؟
نایل دیروز گفت
گفت ممکنه گی باشم
و الان که این اتفاق افتاد احتمالش بیشتر شده
خدایا چیکار کنم؟
من میترسم..
از عاشق شدن
از اینکه عاشق یه پسر بشم میترسم
وقتی میترسم یا عصبانی میشم راحت اشکم درمیاد از این متنفر بودم!
بدنم داغ کرده بود و به سختی کلوچه ی تو دهنمو میجویدم
از اتاق النا که بیرون اومدم رفتم طبقه ی پایین لویی تو آشپزخونه بود
داشت بلند بلند میخندید
صداش تو گوشم پیچید
داغی بدنم بالا رفت
از صبح چیزی نخورده بودم و حالت تهوع داشتم
پامو رو پله ی آخر که گذاشتم سرم گیج رفت
دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی
دلم بهم پیچید و بعداز یه سرفه بالا
آوردم...
محتویات معدم که از دیشب فقط یه حلیم بود ریختم بیرون
اشکامو پاک کردمو به خودم فحش دادم...
کسی در زد و‌چند ثانیه بعد صدای خاله لیندا شنیده شد
لیندا:هری پسرم؟حالت خوبه؟
به صورتم آب زدم و نفس عمیق کشیدم
+بله خاله جان الان میام بیرون..
لیندا:لوییی بیا کمک هری حالش بد شده!
با شنیدن این جمله چشمام گشاد شدن و شیر آبو بستم
دستمو بردم سمت در تا قفلش کنم ولی ناگهان در باز شد و لویی اومد تو
دستشو گذاشت رو پشتم لرزیدم و دوباره اوق زدم
ل:هی پسر حالت خوبه؟
+خو...خوبم
ل:بزار کمکت کنم
آبو باز کرد و دهنمو شست با دست راستش رو صورتم آب کشید
نمیتونستم کاراشو هضم کنم و مغزم قفل کرده بود
ل:بهتری؟
+آ...آره‌.‌.. ممنون
ل:ببینمت
صورتمو گرفتم بالا لویی تو چشام زل زد..
لبامو گزیدم و چشامو ازش دزدیدم
ولی لویی چونمو گرفت وصورتمو بالا برد...
با دقت نگام میکرد و منم سعی میکردم لرزش مردمک چشممو کنترل کنم
چند ثانیه گذشت و سکوت شکست
ل:النا چیزی گفت؟
با تردید سرمو پایین انداختم
+نه...فک کنم مسموم شده باشم
النا اومد پایین و کنار لویی وایستاد دستشو گرفت جلوی دهنش
ا:هرییی چیشده؟
+هیچی حالم خوبه ممنون واسه قرار..
لبخند زدمو و ادامه دادم
فردا بعد مدرسه تو کافه منتظرم
النا سر تکون داد
به لویی نگاه کردم و آروم گفتم: ممنون لو..
سرمو انداختم پایین
ل: خواهش میکنم... مطمئنی میخوای تنها بری خونه؟
+امم..خب..
خاله سریع اومد و کنار النا ایستاد
لیندا:لویی پسرم با هری برو فک نکنم حالش خوب باشه..
لبخند زدم و گفتم:نه ممنون خودم میتونم برم..
لویی دستشو گذاشت رو شونم و گفت:نگران نباش دست فرمونم خوبه !
النا بهم لبخند زد...
با وجود اون همه صمیمیت هنوز احساس ترس میکردم..

Inside Of Tornado [L.S]Where stories live. Discover now