خواستم ببینم قصدش از این کار چی بوده که یکی از پشت یقمو گرفت و منو کشید بیرون
دستشو چسبونده بود به دهنم و نفسم داشت بند میومد
سعی کردم چنگش بزنم و خودمو آزاد کنم ولی فایده ای نداشت
چند ثانیه بعد دستشو برداشت و منو چسبوند به دیوار
چشمامو باز کردم
اون...اون بینکی بود!؟
گنده ترین و بی آزار ترین بچه ی کلاس!
با ترس به دیوار چسبیده بودم و میلرزیدم
+بامن چیکار داری بینکی؟
ب: نمیتونم بگم... مجبورم
منو ببخش هری...
با ناراحتی گفت و چشمامو با پارچه ی مرطوبی بست.
تقلا کردم و داد زدم که یکی محکم زد زیر چشمم
داشتم از درد میمردم و ناله میکردم
یکی دوباره از پشت بهم لگد زد
تمام نیرومو جمع کردم و
داد زدم:کمککک...شما کی هستین؟؟
ولم کنین!!
به اطرافم مشت میزدم و دور خودم میچرخیدم
اونا دورمو احاطه کرده بودن
صدای قدم های بلند کسی رو شنیدم و بعد
مشتی محکم با قفسه ی سینم برخورد کرد
دیگه نمیتونستم بایستم
افتادم رو زانوهام و شروع کردم به سرفه کردن..
.........
خودمو جمع کردم تا با ضربه ی احتمالی دیگه ای نابود نشم..
با هر سرفه گلوم میسوخت و حس میکردم که دارم خون بالا میارم
ماهیچه های سینم از شدت درد منقبض شده بودن
با هر دادی که میزدم بهم لگد میزدن و درد بیشتر به بدنم نفوذ میکرد
سعی کردم بلند شم ولی افتادم رو آسفالت سخت زمین
فریاد زدم و بازم کمک خواستم، ولی به نظر میومد کسی اونجا نبود.
موقعی که داشتم لگدای آخرو میخوردم صدای چند نفرو شنیدم که میگفتن
"فرار کنین!!!"
.
.
.
در دید النا🌹
اون گنده بک کتابامو انداخته بود زمین و الان دوساعته که داره درباره ی پنگوئنا چرت و پرت میگه!
چشمم خورد به صندلی خالیه هری که وسایلاش روش جامونده بودن
نگران شدم
صدای فریاد های ضعیف کسی شنیده میشد
بی توجه به اون رو پاشنه ی پام چرخیدم و
از پنجره ی کلاس به حیاط خیره شدم
در ثانیه ای خشکم زد
انگار خون درون رگام خشک شد
یا مریم مقدس!!!
اون هریه وسطه حیاط!؟
با دیدن خونی که داشت از سرش میرفت حالت تهوع گرفتم و عوق زدم.
دویدم سمت در
از دور صداش زدم
هرچی بهش نزدیک تر میشدم بیشتر سرم گیج میرفت.
من از خون وحشت داشتم!
نزدیکش شدم خیلی نزدیک..
صحنه ای که جلوم بودو نمیتونستم هضم کنم...
هق هق کردم
+هری جواب بده!!
هریییی بیدار شو!!!
خواهش میکنم بلند شو !
گریم شدت گرفت و داد زدم:کمککک کمکم کنین!!!
گلوم داشت پاره میشد ولی انگار آب تو هاون کوبیده بودم
سر هری رو با دقت بررسی کردم
اروم باش النا..
رو زمین به پشت خوابوندمش با خودم گفتم زود باش النا تو از امداد یه چیزایی سرت میشه..
از تو جیبم دستمال درآوردمو دهنشو پاک کردم
چندبار سینشو فشار دادم و سعی کردم نفسشو برگردونم
کار نکرد ...
مجبور بودم!
مجبور بودم نفس مصنوعی رو امتحان کنم!
قوی باش النا قوی باش..
لبامو گذاشتم رو لبای داغشو نفسامو متنقل کردم به ریه هاش...
عکس العملی نشون نداد و این باعث شد من بیشتر از قبل بترسم
لرزیدم و به این فکر کردم که باید اونو به بیمارستان ببرم که صدای فریادهای لوییو شنیدم..
خدایا شکرت فرشته ی نجاتو فرستادی!
در دید لویی🍑
برای اولین بار حس کردم پشتم میلرزه
برای اولین بار حس تنهایی تمام وجودمو گرفته
برای اولین بار حس کردم یه تیکه از قلبم کنده شده و افتاده تو دستم و من باید نجاتش بدم...
......
YOU ARE READING
Inside Of Tornado [L.S]
Fanfictionگنجه ی خاطرات معشوقم رو دزدیدن ولی باز اون به من برگشت اما نه اونا نمیرن اون سایه ها میخوان انتقام بگیرن آفریده ی شیرین صبور باش مقاومت کن چون من یروز به تو برمیگردم عزیزم من نمیتونم نفس بکشم وقتی میدونم داری شکنجه میشی..