در دید هری🍌
سوار ماشین شدم کمربندمو بستم.
لویی سکوت بینمون رو شکست و گفت: خب آدرس خونتون رو النا بهم داد..
اگه آماده ای بریم؟
سر تکون دادم.
لویی ماشینو روشن کرد راه افتادیم.
میخواستم یه چیزی بگم ولی نمیدونستم چی...
احساس میکردم با هر ثانیه که میگذره وقت بیشتری تلف میشه...
ولی بالاخره بی مقدمه و با صدایی بلند پرسیدم:دوست دختر داری؟
لویی نفس عمیق کشید و با تعجب نگام کرد گفت:خب..اره چطور؟
+همین جوری پرسیدم
لبخند مصنوعی زدم و گفتم
لویی متوجه حالت صورتم شد. خندید و گفت: ولی امروز میخوام تمومش کنم
جملش تو ذهنم اکو شد
بی اختیار لبخند گشادی رو لبام نشست
+اممم چرا؟
ل:نمیدونم شاید چون به زور تحملش کردم
+کسِ دیگه ای رو دوست داری؟
ل:نه...کلا فکر میکنم از دخترا خوشم نمیاد...
*بووومب*
لویی ترمز کرد ماشین با صدای دلخراشی ایستاد و پرت شدیم جلو
با ترس به سپر ماشین نگاه کردم
لویی پیاده شد و منم دنبالش راه افتادم
...
ل:ای گربه ی ...نزدیک بود مارو بکشی!
نزدیک تر که شدم متوجه شدم گربه ی سیاه و سفیدی جلو ماشین دراز کشیده بود و به نظر میومد پای چپش داشت خونریزی میکرد
+لویی میتونیم کمکش کنیم؟
لویی هنوز تو شوک بود و نفس نفس میزد شونه ای بالا انداخت و گفت: خودت میدونی هز
با خنده نگاش کردم
+چی؟
شونه هاشو بالا انداخت و خندید
ل:حواسم نبود از این اسم خوشم میاد..
+اشکالی نداره منم دوسش دارم...اممم من میتونم بهت بگم لو؟
لبخند زد و رو پاشنه ی پاهاش چرخید
ل:راحت باش..
از تو داشبور یه پارچه بهم داد
پای گربه رو باهاش بستم
به نظرت اسمشو چی بزاریم؟
ل:خپل!
خندیدم و گفتم:به نظرم لویی بیشتر بهش میاد !
لویی خندید و گفت: نه
و مثل یه بچه کوچولو پاشو کوبید به زمین
ل:لیتل شیت بهتر نیس؟
خنده بلندم باعث شد لویی هم بخنده
+پس اسمشو بزاریم داستی!
ل:داستی خوبه...ولی لیتل شیت بهتر بود
دوباره باهم خندیدیم
ل:میتونی ازش مراقبت کنی؟
+داستی الان گربه ی منو توئه..
ل:واقعا؟
+اره..ولی اگه خواستی من میتونم نگهش دارم
لبخند زد و سرتکون داد
ل:اوکی سوار شو...هوا داره سرد میشه..
......
تو ماشین بودیم و من نمیخواستم اون بحثو ناتمام بزارم
پس دوباره بی مقدمه گفتم
+خب گفتی از دخترا خوشت نمیاد؟
لویی این دفعه تعجب نکرد و با خونسردی گفت
ل:آره تا حالا عاشق کسی نشدم..
+هیچکس؟
ل:هیچکس
مکث کوتاهی کردم و لبامو با زبونم تر کردم
+حتی یه پسر...؟
لویی سرعت ماشینو کم کرد و دیدم دقیقا کنار خونه بودیم
برگشت و با قیافه ی متعجب گیج و اخمو نگام کرد..
YOU ARE READING
Inside Of Tornado [L.S]
Fanfictionگنجه ی خاطرات معشوقم رو دزدیدن ولی باز اون به من برگشت اما نه اونا نمیرن اون سایه ها میخوان انتقام بگیرن آفریده ی شیرین صبور باش مقاومت کن چون من یروز به تو برمیگردم عزیزم من نمیتونم نفس بکشم وقتی میدونم داری شکنجه میشی..