در دید لویی🍑
خدای بزرگ چرا اینقد طول کشید؟
یعنی چی میخواست به دکتر بگه؟
نکنه مشکلی هست؟
به چسب رو بازوم چنگ انداختم و صورتمو جمع کردم
از هری خون زیادی رفته بود..
و من اول از همه داوطلب شدم بهش خون بدم..ولی هیچ کس حتی بعداز جواب آزمایش باورش نمیشد میتونستم به هری خون بدم و خونامون بهم میخورد..!....
به لحظه ای که وسوسه شدم تا طعم اون لبارو بچشم فکر کردم
من هیچ وقت کسیو بعداز مدت کوتاه آشنایی نمیبوسم..
فک میکنم که تا به حال حتی جانت رو هم نبوسیده باشم..
آخرین بوسم با یه دختر یه سال پیش تو دستشویی دانشگاه بود
ولی بعید میدونم لذت یا اشتهای خاصی برای بوسیدنش داشتم
به هرحال..
حس مبهمم خیلی عجیب و ترسناک بود
جوری که میتونست منو به گریه بندازهجلوی صندلی هایی که النا و نایل روشون نشسته بودن رژه میرفتم و هر چند وقت یبار ناخونمو میجویدم
لیوان ششم آب رو سرکشیدم که النا غرغر کرد:لویی بسه... سرم گیج رفت! بشین یه جا اینقدرم آب نخور...نایل بی توجه به ما سرشو چرخوند و به دستگیره ی در نگاه کرد
و با نگاهش به ما فهموند که کارشون تموم شده
در باز شد و دکتر اومد بیرون
زیرنویس زیر دستش رو به قفسه ی سینش چسبوند و نفس عمیق کشید
-نسبت شما با ایشون چیه؟
بی مقدمه گفت و منتظر به من خیره شد
نگاه پرسشگری به النا انداختم و با دیدن حرکت سرش به چپ و راست آروم گفتم:دوست..دوستشم..
خودکارِ تو دستش رو داخل جیبش قرار داد و با خونسردی گفت:خب..دوست شما در اثر ضربه ی وارد شده به ناحیه ی قفسه ی سینش دچار یه مشکل تنفسی خفیف شده..اخم غلیظی رو صورتم شکل گرفت و دستام مشت شد قبل از اینکه سرمو بندازم پایین و تند تند پلک بزنم..
دکتر زد رو شونم و با لبخند دوستانه ای گفت: تو باید مواظبش باشی پسر...
مکث کوتاهی کرد
به برآمدگیِ جیبم نگاه کرد و ادامه داد: و هیچ وقت اون زهرماریو پیشش نکش..تن صداش رفت پایین و بهم نزدیک تر شد
- شاید تو یچیزی بیشتر از دوست برای اون باشی..ولی فک میکنم فعلا بهتره از هم دور باشین..
.
بله ی آروم و الکی ای گفتم ولی همچنان سرم پایین بودالنا و نایل از دکتر سوال میپرسیدن
صداشون تو گوشم کمرنگ میشد و صدای تیک تاک ساعت مچیم بلند و بلند تر میشدبه دستای خالی و ضعیفم نگاه کردم که چند ساعت پیش آغشته به خون بودن و کمک میخواستن...
مشکل تنفسی؟!
اون نباید مشکل تنفسی داشته باشه..!
دستامو مشت کردم و سعی کردم سرگیجمو نادیده بگیرمچرا کتکش زدن؟
اصلا اونا کی بودن؟
تو فکر اینا بودم و دستام داشتن داغ میشدن که دوتا پرستار رفتن تو اتاق و بعداز چند دقیقه با هری اومدن بیرون.
YOU ARE READING
Inside Of Tornado [L.S]
Fanfictionگنجه ی خاطرات معشوقم رو دزدیدن ولی باز اون به من برگشت اما نه اونا نمیرن اون سایه ها میخوان انتقام بگیرن آفریده ی شیرین صبور باش مقاومت کن چون من یروز به تو برمیگردم عزیزم من نمیتونم نفس بکشم وقتی میدونم داری شکنجه میشی..