لبامو با زبونم خیس کردم و خجالت زده به کف زمین چشم دوختم
با صدایی لرزون کلمات رو کنار هم چیدم و چند ثانیه طول نکشید که نایل با تعجب نگام کنه و بعد دوباره بخنده
ن:برادر دوست دخترت!؟!
خنده هاش اعصابمو خورد میکرد این شد کع دستم دوباره رفت بالا و زدم زیر گوشش
نایل خفه شد و با عصبانیت نگام کرد
ن:هرییی!!! چرا منو میزنی وحشی؟! اصلا من میرم!!
از رو تخت بلند شد و خواست بره که مچ دستشو گرفتم
+بشین ببینم لوس نشو
سرشو انداخت پایین و چند ثانیه بعد با قیافه ی مظلومی نگام کرد
ن:تو واقعا عاشق برادر دوست دخترت شدی؟
+نمیدونم...شاید عشق نباشه..ولی واقعا ازش خوشم اومده..! اون فوق العادس..!
با هیجان نگاش کردم و خواستم صورت پرستیدنی لویی رو براش توصیف کنم که حرفمو قطع کرد
ن:چه جالب شبیه فیلم سینمایی شد!
+باز سیلی میخوای؟
به حرفم توجهی نکرد و نشست کنارم
ن:خب الان چیکار میکنی؟اگه اون تورو نخواد؟..
+نمیدونم
سرمو انداختم پایین
+ولی امروز که داشت منو میرسوند بهم گفت میخواد با دوست دخترش بهم بزنه و از دخترا خوشش نمیاد.. این بهم امید داد
خندید و زد پشتم
ن:امیدوارم اونم ازت خوشش بیاد..!
لبخند کوچیکی زدم و ازش فاصله گرفتم
پاهاشو بغل کرد و دستمال کاغذیی از جیبش درآورد
همونطور که فین میکرد پرسید
ن:خب یه سوال چطوری تو این مدت عاشقش نبودی؟
+من تاحالا از نزدیک ندیده بودمش تازه اینقد فوق العاده بود باید میدیدیش..!
با بی میلی دستشو تو هوا به معنی تمومش کن تکون داد
ن:ولی کاش سه سال ازت بزرگتر نبود و تو یه مدرسه بودین اون موقع هرزنگ به فاکت میداد 😂
نخودی خندید و با یه جهش ازم دور شد
+نایل برگرد اینجااا!!!
ن:فااککک
رفت طبقه ی پایین و پشت آنه قایم شد
آنه با بی حوصلگی نگامون کرد
آ:چه خبره باز؟
ن:خاله کمک!!هری میخواد منو بزنه
به نایل چشم غره رفتم
آ:تمومش کن هری! نایل مثلا اومده بود بهت یه چیزی بگه..درسته نایل؟
نایل با کف دست کوبید به پیشونیش
ن:واای یادم رفت!...خاله حالا که اینجاس خودتون بهش بگین..
با تعجب آنه که تو چشماش استرس و ترس بود رو برانداز کردم
+چیو؟
نایل از آنه دور شد و رفت تو آشپزخونه
فکر میکنم از قصد اومد اینجا چون خودش نمیتونست اون موضوع رو بگه
...
نشستم پشت میز
مامان برام غذا کشید و نشست
با انگشتاش بازی میکرد و تو چشمام نگاه نمیکرد
بالاخره وقتی با قاشق به لیوان ضربه زدم به خودش اومد و شروع کرد به حرف زدن
آ:خب هری...
راستش...خب جما حامله شده.. من باید برم کمکش... تو باید اینجا بمونی...
با نایل بعداز مدرسه میاین خونه...من ازش خواستم که بعضی اوقات پیشت بمونه تا تنها نباشی!
قول میدم زود برگردم..
با تعجب و اخم نگاش کردم و سعی کردم لقممو قورت بدم
+وایستا ببینم!... جما حامله شده؟!پس یعنی منن دایی شدم...! اونوقت چرا نباید بیام؟
آنه:خب چون تو درس داری..مدرسه داری..امتحان داری..
نکنه فراموش کردی آخرین آرزوی من بعداز ازدواج تو مهندس شدنته!
رو کلمه ی ازدواج تاکید کرد و لبخند زد
.
+مگه چند روز میری؟!
آ:ممکنه یکی دوماه نباشم... خودت میدونی که ایان نه خواهر داره نه مادر که به جما کمک کنه وگرنه یه هفته ای برمیگشتم!
....
سرمو انداختم پایین و به بشقابم خیره شدم
با خودم حرف زدم و سعی کردم آروم شم
باز بچه شدی هری چرا بغض میکنی؟
مامان بعده دوماه برمیگرده!
تو تنها نیستی ..
اون زود برمیگرده...
با غذام تو بشقاب بازی کردمو زیر لب گفتم: دلم برات تنگ میشه آنه...
آنه بلند شد بغلم کرد
آ:منم همینطور پسرم.. قول میدم تورم میبرم جما رو ببینی میدونم.. خیلی وقته ندیدیش..
لپمو بوسید و دوباره برگشت سرجاش
همیشه خجالت میکشیدم جلوی کسی، کسی منو ببوسه یا من کسیو ببوسم
با خجالت آنرو نگاه کردم و به نایل اشاره کردم
نایل خندید و گفت:هاهاها راحت باشین مامان منم همیشه قبل مدرسه بوس بارونم میکنه!
آنه خندید
آ:خیلی خب باشه غذاتونو بخورین..
YOU ARE READING
Inside Of Tornado [L.S]
Fanfictionگنجه ی خاطرات معشوقم رو دزدیدن ولی باز اون به من برگشت اما نه اونا نمیرن اون سایه ها میخوان انتقام بگیرن آفریده ی شیرین صبور باش مقاومت کن چون من یروز به تو برمیگردم عزیزم من نمیتونم نفس بکشم وقتی میدونم داری شکنجه میشی..