part 10

110 13 1
                                    

در دید لویی🍑
حدود یک ساعت از اون اتفاق میگذره حرفای هری مثل صدایی از ته چاه تو ذهنم پخش میشد...
دفعه ی هزارم بود که داشتم به حرفاش فکر میکردم اصلا برام مهم نبود جانت یک ساعت دیر کرده بود
ولی چند دقیقه بعد با ورود ناگهانیش و جیغی که زد از جام پریدم
ج:لوییسسس!
+اوه شت
از رو نیمکت بلند شدم و ازش فاصله گرفتم
ج:چرا میترسی؟ منم!
سرتکون دادم و بی تفاوت به گربه ای که جلوی پای جانت راه میرفت نگاه کردم
ج:خیلی منتظر موندی؟
با تمسخر نگاش کردم و نوک زبونمو رو دندون نیشم کشیدم
+نه اصلا هوا خیلی خوبه..!
اخم کرد و بازومو چنگ زد
ج:خب حالا همش چند دقیقه دیر کردم..میخواستم بگم آخر هفته یه اردوی خانوادگی هس..
حرفشو قطع کردم و سریع گفتم نمیتونم بیام
دوباره اخم کرد و صداشو برد بالا
اون خیلی راحت عصبانی میشه..
ج:صبر کن حرفم تموم شه!!!
با کلافگی سرمو انداختم پایین وفین فین کردم
+خیلی خب بگو..
ج:خب میگفتم که دوستای من آخر هفته کار دارن اگه میتونی خواهرت و دوست پسرشو بیار!
+چی گفتی؟
با چهره ای مصمم و بی تفاوت نگام کرد و چند بار پلک زد
ج:گفتم هریو النارو بیار!
+اخه من از کجا بدونم میان؟ درضمن هریو النا بهم زدن...
چشمای آبی گربه ایش برق زدن
جوری حرف زد که داره تمارز میکنه
ج:جدی؟چرا!؟ اونا که خیلی کیوت بودن..!
+پوووف چه میدونم..
ج:لوییس بامن بحث نکن بیارش..یعنی بیارشون..
با اخم نگاش کردم
دیگه نمیتونستم صدای آزار دهندش که میگفت "لوییس" رو تحمل کنم!
+چند بار بهت گفتم منو لوییس صدا نکن؟..
مثل همیشه به این جملم بی اعتنایی کرد
بغلم کرد و کیفشو از رو نیمکت برداشت و رفت...

Inside Of Tornado [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora