تمام احساساتی ک تمام این سال ها بهشون غلبه کرده بود توی چشم های سبزش ب واضحی خودنمایی میکرد!
قلبش تند میزد و امنیت تمام وجودشو گرفته بود!!!
این چ حسیه!؟مطمئنا قبلا تجربش نکرده بود!
ب محض اینکه متوجه شرایط میشه دستشو روی سینه های قدرتمند لویی میذاره و اونو ب عقب هل میده !
گونه هاش سرخ میشه و لب ها صورتی و نازکشو روی هم فشار میده
لویی این حس و دوست نداشت....
اینکه پس زده بشه دردناکه خصوصا وقتی ۱۳ سال منتظر این لحظه بوده
صورت هری بیحس شد و آتیش خشم توی وجودش زبونه کشید
اون انسان حق نداشت برای تخلیه احساسات و هوسش از اون استفاده کنه
اون ۱۳ ساله ک پاک بوده و لویی در عرض یک ثانیه اون پاکیو نیست و نابود کرد
صداشو بالا میبره و توی صورت نگران و دلخور داد میکشه:من ۱۳ ساله دارم این پاکیو حفظ میکنم و تو ک حتی ۱ ساعت هم نمیشه ک منو میشناسی نابودش کردی تو لیاق.....
لویی نمیدونست چرا بخاطره ی بوسه هری تا این حد احساس کثیفی میکرد و این عکس العمل و نشون میداد ولی ی چیزیو خوب میدونست اینکه وقتی ۱۳ سال پشت یکی باشی نباید این جواب و بگیری
صورتش قرمز میشه و نزدیک تر میاد!از بالا چهره مظلوم هری و از نظر میگذرونه و در ادامه حرفاش سرش داد میزنه:من لیاقت ندارم!؟ میتونم بپرسم چرا!؟
عقب تر میره و متقابلا داد میکشه:آره تو لیاقت نداری چون با اینکه حتی ی ساعتم نمیشه ک منو میشناسی نتونستی هوستو کنترل کنی
هری از این میترسه ک لویی ازش سواستفاده کنه و بعد ب حال خودش رهاش کنه!؟
_این هوس نیست هری و من یک ساعت نیست ک تو رو میشناسم!
دوباره عقب میره و چشم هاشو ریز میکنه و با شک حرکات لویی و زیر نظر میگیره و منتظر میشه حرفاشو ادامه بده!
چرا داره تا این حد لطیف صحبت میکنه!؟
_تا حالا از خودت نپرسیدی هدیه هایی ک میگیری توسط چ کسی فرستاده میشن!؟تا حالا از خودت نپرسیدی ک چرا همه کارات درست پیش میرن!؟تاحالا احساس نکردی ک تنها نیستی!؟تا حالا احساس نکردی یکی همیشه پشتتو داره!؟
جواب تمام این سوالات مثبت بود!
هری این کار و کرده بود!
هری حسش کرده بود!
همه چیز کم کم داشت برای هری روشن میشد و قلب مهربونش از تصور کردن سختی هایی ک لویی کشیده مچاله شد!
اون لویی و تصور کرد ک توی سرما ب کریستال لند میومده تا مبادا هری توی کریسمس هیچ کادویی نداشته باشه!
اون حس اشتباه نبود و هری تازه فهمید ب چیز هایی ک قبلا میگفت امیدواری حمایت های لویی بوده
_چند ساله منتظر منی!؟بغضشو ب سختی قورت میده و با تیله های آبیش ک با ی لایه نازک از اشک پوشیده شده اون کیوتیو زیر نظر میگیره
_۱۳ سال هری دقیقا از وقتی ک گوشه جنگل ب دنیا اومدی و مادرت و از دست دادی من تو رو ب کریستال لند بردم هر روز میومدم تا بزرگ شدنتو از نزدیک تماشا کنم و م...من عاشقت شدم و دقیقا وقتی تصمیم میگیرم ک این غیر ممکنه و میخوام فراموشت کنم تو پشت سر من ظاهر میشی!
۱۳ سال مطمئنا زمان زیادیه!
با شک جلوتر میاد اما در آخر توی بغل لویی میپره و دست هاشو دور کمرش حلقه میکنه و لویی متقابلا اونو در آغوش میکشه
اشک هاش پیراهن سفید لویی و خیس کرده بود و خب چیزی ک هری میدونست این بود ک همونجور ک قبلا تنها نبوده در آینده هم تنها نخواهد موند
_من تمام این ۱۳سال و برات جبران میکنم لویی
________________________________________ببخشید دیر شد
ARSHIYA
CZYTASZ
my little blue[L.S/completed]
Fanfictionتموم چیزی ک لویی بهش فکر میکرد ی پسر سفید با بال های کوچیک آبی بود! اون همیشه اونو زیر نظر میگرفت و برق بالهای پولکیش و زیر نور خورشید تحسین میکرد! BY:ARSHIYA Louis top