3

350 74 26
                                    

دان لیام

کلیدو توی در چرخوندم و اومدم داخل

کت چرممو پرت کردم روی میز کارم و رفتم سمت یخچال

بطری آبو از داخل یخچال برداشتم لبامو دورش حلقه کردم

"با دهن نخور"

دستمو گزاشتم رو اپن و تک سرفه کردم

ب سمت صدا برگشتم و با چشمای گشاد زل زدم ب جنت ک بین چند دسته پرونده گوشه ی خونه نشسته

"لنت بهت"

دستمو گزاشتم رو پیشونیمو نفسمو با صدا دادم بیرون

"من قلبم ضعیفه لنتی ب فکرم باش"

دستمو گزاشتم رو قلبم و عدای بیمار های قلبی رو در اوردم

"نمک ریختن بسع لی بیا اینجا کلی کار داریم"

حوصله دعوا نداشتم پس دستامو بالا بردم و خودمو تسلیم کردم

رفتم سمت جنت و روبروش البته روی مبل نشستم!

"خب لیام راجع زمینای شرق لندن باید بگم مشتریای خوبی براش دارم ک دو برابر قیمت خرید،میتونیم بفروشیمشون"

سرمو تکون دادم و زل زدم ب پنجره ها

پرده ها کاملن کنار زده شده بودن و نور کم ماه و اسمون ک هنوز کاملن تاریک نشده بود،خونه رو روشن کرده بود

اخرین طبقه ی این برج فاکینگ لاکچری

تمام شهر زیر پات بود و بهترین صحنه های زندگی مردم رو میشه از این بالا دید

پس بهترین صحنه ها و شیرین ترین لحظه های زندگی من چی؟

"اونا خیلی وقته از این خونه پاک شدن لیام"

سعی کردم ب صدا های ذهنم گوش ندم اون همیشه حقیقتو میکوبه تو دهنم و من نمیخام ی لیام دپ باشم...من ی لیام 24 سالم...ی بمب انرژی بلاخره ی روزم میرسه ک خوشبختی در خونه منو میزنه

سعی کردم فراموش کنم و ب جنت گوش بدم

"پس کدوم از این س تا؟"

چی داشت میگفت؟

"کدوم س تا؟"

"حواست هست؟...دارم مورد های جدید خیریه رو میگم...ی پدر معتاد ک زندگی خانوادشو داره ب تباهی میکشه...ی دختر بچه ی نه ساله ی سرطانی ک خانوادش پول عمل اونو ندارن و حتا بیمه هم ندارن...و پسر جوونی ک بینایی نداره و اون خدای استعداده و میتونه ترقی کنه ب شرطی ک پول هم باشع و..."

"اون پسر جوون؟"

"لی اون زیاد مهم نی...فک میکنم اگه اون دختر سرطانی رو اولویت بگیریم به..."

"گفتم اون پسر جوون نابینا...پروندشو بده ببینم"

جنت چشماشو چرخوند و سعی کردم نادیده بگیرمش...پرونده ی زرد رنگو داد دستم و وقتی عکس اون پسرو داخلش دیدم احساس کردم قلبم وایستاد و دوباره شروع کرد ب تپیدن‌!

همون پسر مو مشکی...زین مالیک!

لبخند محوی زدم و شروع کردم ب خوندن مشخصاتش

بیست و دو ساله از بردفورد

تک مرد خانواده با س تا خاهر و ی مادر

ورق زدم و شروع کردم ب خوندن مشخصات مادرش...لنت!

این زن چقد برام اشناست

انگار ی جایی دیدمش

ولی کجا؟

کی؟

هووووف بیخیالش

"عممم جنت...این خانواده دقیقن چی نیاز داره؟"

"پول لیام...پول...دلار!...بعد از ب دنیا اومدن صفا،آخرین فرزند خانواده،پدر معتاد و بدهکارشون اونا رو ترک کرد و تریشا بعد از اینکه خونه رو ب بدهکارا تحویل داد ب لندن اومد تا کار کنه و مخراج خانواده رو بده مخصوصن زین!...اون توانایی دیدن نداره اما مخارجش قطعن از بقیه بیشتره...اون ب طرض عجیبی باهوش و خلاقه!...زین نقاشی میکشه از تصویری ک از خدا تو ذهنش داره! جالبه ن؟...و نقاشیاشو با قیمت خوبی میفروشه و خانوادشو رو پا نگه میداره...خب تریشا دیگه تو سن و وضعیتی نیست ک کار کنه...دنیا تو ارایشگاه کار میکنه و با حقوق کمش سعی میکنع کمک خرج خانواده باشه ولی تریشا پولی ک دنیا کنار میزاره رو پس اندازه میکنه برای خونه ای ک دنیا و دنیل (نامزد دنیا) قصد خریدشو دارن...ولیحا و صفا هم تو سنی نیستن ک کار کنن و حتا زین بهشون این اجازه رو نمیده ک برن سر کار...و خب زین...شغل اصلی زین تایپه! و..."

"تایپ؟...ی نابینا؟"

"اره لیام تایپ!...زین با کیبورد های مخصوصی ک روشون علامت دارن ب نشریه ها کمک میکنه و حقوق خوبی داره...بعد از دو سال کار زین داخل نشریه اون تونست خونه ی کوچیکی تو جنوب لندن برا خانوادش بگیره و از شر صحاب خونه های لنتی ازاد بشه...البته ک زین ب خاتر محل کارش تو شرق لندن با دوستش تو ی خونه زندگی میکنه و تاملینسون تو کارا کمک زین میکنع و تنها فردیه ک امید زینه!...الان شرایط خانواده مالیک خوب نیست...اونا صورتشونو با سیلی گرم نگه میدارن و حتا بعضی شبا گشنه میخابن...لیام اگه میخای کمکشون کنی باید..."

"از همین امشب شروع کن" ‌ ‌ ‌ ‌‌

جنت لبخند کوچیکی زد و بعد از اطمینان دادن ب لیام ک حتمن کار مالیک ها بر وقف روال طی میشه از خونه رفت بیرون...

لیام ب خودش افتخار میکرد ک داره ب مالیک ها کمک میکنع...ب مالیک ها...ب زین... پسر نابینای خوشگل و مهربون لندن...پسری ک بدون هیچ تلاش خاصی لیام رو جذب خودش کرد...لیام پین!...


---

بین این س پارت این از همشون طولانی تر بود و خب داستان داره استارت میخوره جینگیلی جینگیلی قناری:|

ووت و کامنت بزارین تینینینسنسنسن-.-

و باید بگم کع داستان لری هم دارع و لری زود تر از زیام خودشو نشون میدع^^

از چپتر بعدی شاهد اولین صحنه های لری هستیم•~•

---

See MeWhere stories live. Discover now