حتمن با این اهنگا گوش کنین:]
Everyday is chirstmas_sia
Dusk till Down_zayn---
امشب یکی از بهترین کریسمس های عمرم بود...خیلی بهم خوش گزشت و همشو مدیون لیامم.. لیامی ک الان کنارم نشسته،با سرعت میرونه،هیچ حرفی با من نمیزنع،با حرص نفس میکشه و کاملن عصبیه...و من نمیدونم چرا!...من کاری نکردم ک عصبی بشه...فقط الان بیشتر از هر موقع دیگه ای لیامو دوست دارم...من ازش نمیترسم من واقعن الان دلم میخام بغلش کنم و تک تک اجزای صورتشو ببوسم...ب جز لباش...خب...شاید لباشم بوسیدم... من تاحالا کسی رو نبوسیدم...حتا تاحالا ب بوسیدن کسی وسوسه نشدم...شاید لیام اولین نفریه ک منو ب بوسیدن وسوسه کرده...عممم خب...بوسیدن اون دوتا لب قلوه ایش فک کنم ک...
سرمو تکون دادم تا فکرهای مسخره و بچه گانم بره بیرون...
ب خودم اومدم و متوجه شدم رسیدیم...خدا رو شکر ک الان نصف شبه و فن ها مزاحم لیام نیستن...با کمک و راهنمایی لیام سوار اسانسور شدم و منتظر بودم ب خونش برسیم...راستش خود لیام خاست امشب پیشش بمونم...گفت ک فردا قراره بهم ی چیزی نشون بده و منم ک از خدا خاسته قبول کردم و همراهش اومدم...و الان از شدت خستگی جون وایستادن هم ندارم...
وقتی اسانسور رسید،لیام بدون توجه ب من خارج شد...در خونشو باز کرد و رفت تو...منم با کمک دیوار تونستم در خونه رو پیدا کنم و بیام تو...البته بگزریم ک ی بار دم در خوردم زمین و زانوم داغون شد...
روی مبل نشسته بودمو انگشتامو رو برگای گلدون روی میز میکشیدم و لمسشون میکردم...نرم بودن... بوی خوبی هم میدادن...اما عمیق ک بو میکشیدم ی بوی نسبتن اشنا ب دماغم میخورد...بوی...سوخته... خاترات سوخته...بوی درد...بوی غم...بوی سیگار!
•دان لیام
داخل تراس وایستاده بودم و برام مهم نبود ک برف روی بدن لختم میشینه...برام مهم نبود سرما بخورم...برام مهم نبود بمیرم...مهم نبود!
ی پک عمیق ب سیگارم زدمو دودشو از ریه هام خارج کردم...دود هم بین برف ها شروع کرد ب رقصیدن!...امشب همه خوشن...ب جز من...
لنت بهت زین...لنت ب اینکه اومدی تو زندگیم...لنت ب خودم...لنت ب قلبم...لنت ب عشق...لنت ب عاشقی...اره من عاشقم...عاشق زین مالیک...همون پسر مو مشکی...من عاشقشم...و نمیدونم باید چیکار کنم...مغزم یخ زده و دستور نمیده...من عاشق زینم... اما همه میخان پسر منو بدزدن...همه میخان قلبشو مال خودشون کنن...قسم میخورم زین مال خودم بشه!
"لیام؟"
صداش توجهمو جلب کرد...ب خودم اومدم و دیدم بند های دستم از فشار سفید شدن...
برگشتم و جلوی در تراس دیدمش ک گلدون کوچیکی رو دستش گرفته...درست مثل قلب من ک تو دستش گرفته!...
YOU ARE READING
See Me
Fanfictionتو دل تنگی منو نمیبینی ولی هر وقت دلم برات تنگ میشه میام پشت قلبت هی در می زنم پس هر وقت قلبت می زنه بدون دلم برات تنگ شده:)❤💛 #زیام_پالیک