تو این چپتر ی شخصیت جدید داریم ک من ب شخصه عاشقشم؛)امیدوارم اعتراضی نداشته باشین-.-
•دان زین
تا الان همچی عالی بود!...شاید این بهترین کریسمسی بود ک داشتم!...اینکه همچین روز با ارزشی ک یک بار در سال اتفاق میوفته رو کنار خانواده و عشقت باشی واقعن ی نعمته!...چی؟...من گفتم عشقم؟...گاد ن...ینی...گاد اره...گاد نمد:|...یکی از شیرینی هایی ک مامان لیام درست کرده بود رو بین دندونام گزاشتم و مشغول خوردنش شدم...واقعن خانواده ی خوبی بودن!...البته خانواده ی همه دوستام خوب بودن!...اما من حس عجیبی نسبت ب خانواده ی لیام دارم...خیلی حس شیرینیه ک میبینم مامانم با مامان لیام صمیمی شده و خاهرای لیام مثل خاهرای خودم باهم گرم گرفتن!...و لیام ک...خب... هوووف چقدر هوا گرم شد...اون خب...عالی نیست...اون فوق العادست...اونجور ک با من برخورد میکنه دلم میخاد صد بار براش بمیرم و زنده بشم...ن تنها با من...بلکه با همه...اون واقعن ی جنتل من واقعیه و من...من نمیدونم چم شده...جدید خیلی بهش فکر میکنم و...خب...نمیدونم...خیلی بهش وابسته شدم... اونجوری ک... "زین...افتخار خوردن ی فنجون قهوه رو با من میدین؟"
اونجوری ک صدای کلفتش تو گوشم میپیچه خودش حکم ی لیوان قهوه ی تلخ تو سرمای زمستونو داره!
"حتمن"
دستشو پشت کمرم گزاشت و داشت هدایتم میکرد...دستشو میزاره پشت کمرم؟...اره...و من احساس میکنم ی تکیه گاه محکم و همیشگی دارم...همیشگی؟...
پیش خودم خندیدم
ن...اون مال من نیست...اون هیچوقت مال من نمیشه...من هیچوقت این دستارو دور کمرم'تا ابد'نخاهم داشت
دستامو گزاشتم رو سطح سرد و مرطوب روبروم...شیشه!...اون منو اورده پشت پنجره... در حالی ک قهومو بهم داد و خودش...من نمیفهمم اون تو چ وضعیته...من نمیتونم ببینم...اون چ شکلیه؟...صد در صد خوشگله... میتونم شرط ببندم ظاهرش مثل درونش زیباست...اون باید ی فرشته باشه...کاش میتونستم این فرشته رو ببینم...
قهومو رو میز گزاشتم برگشتم سمت لیام... دستامو گزاشتم رو صورتشو لمس میکردم "زی چیکار میکنی؟"
اون خندید!...من این خنده رو زیر دستم حس میکردم،و تو گوشام میشنیدم...
"میخام بدونم چ شکلیعی؟"
"برام توصیفش کن"
"عم خب..."
دستمو بین موهاش قرار دادم و اروم کشیدم پاین...
"موهای نرم و لختی داری...ی زره هم بلندن... عم خب...پیشونی کشیده و قشنگی داری اما من روش خط حس میکنم...لطفن دیگه سعی کن اخم نکنی!...عممم...ابروهای نرم و پهنی داری...من...من نمیتونم رنگ چشاتو درک کنم...چون...چون حتا نمیتونم ببینم خب...بینی گوشتی و با نمکی داری..."
YOU ARE READING
See Me
Fanfictionتو دل تنگی منو نمیبینی ولی هر وقت دلم برات تنگ میشه میام پشت قلبت هی در می زنم پس هر وقت قلبت می زنه بدون دلم برات تنگ شده:)❤💛 #زیام_پالیک