7

306 66 12
                                    

جیغ مردونه ای کشید و از خاب پرید

از جاش پرید و سرش خورد ب کمد بالای تخت

ناله کرد و دوباره تو جاش افتاد

لیام وقتی جیغ زینو شنید از جاش بلند شد و سرش خورد ب کمد بالای تخت و دوباره افتاد سر جاش

حالا هر دوتاشون با باکسر سفید و مشکی رو چس مثقال تخت دراز کشیده بودن و در حالی ک ناله میکردن دستاشون رو سرشون بود

"چی شد زی؟"

زین نفس نفس زد و با احتیاط سر جاش نشستو عینکشو رو چشماش گزاشت

"هیچی...ف...فقط ی خ...خاب بود..."

زین ترسیده بود!

کاملن میشد تو لرزش صداش اینو حس کرد

لایه عرقی روی پوست بدنش نشسته بود و تو نور کم شب ک از پنجره داخل میتابید،میدرخشید!

لیام برای بار هزارم خدارو برای افریدن این فرشته ی زیبایی شکر کرد

هر دوتاشون با احتیاط رو تخت نشستن و بعد از اینکه لیام یه لیوان اب ب زین داد، ب ثانیه نکشید ک زین لای بازوهای لیام گم شد و نمیتونست نفس بکشه

ن!...لیام فشارش نمیداد!...فقط زین توی بغل لیام احساس ارامش فوق العاده ای میکرد و همین نفس کشیدن رو براش قده‌قند کرده بود

زین بهشت رو تو بغل لیام داشت تجربه میکرد...زین داشت لذتی ک ناشی از شیرینی نوتلا ب وجود میاد رو تو بغل لیام میچشید...زین لطافت پر قو رو تو بغل لیام و روی پوستش حس میکرد...زین داشت حس خوبه داشتن اسباب بازی جدید و مالکیت رو اون رو میفهمید

و تنها چیزی ک میخاست این بود ک هیچوقت این قفل باز نشه

چی داشت رخ میداد؟...کی میتونه ی نابینارو اینجوری و با عشق بغل کنه؟

شاید فقط لیام!...لیام فقط میتونه با حرکت دستاش رو کمر زین کاری کنه ک قلب زین هم همراه انگشتای لیام حرکت کنه و هزاران دور،دور خودش بپیچه

اره...زین داشت حس جدیدی رو تو قلبش حس میکرد ک براش جدید بود و همراه لذت ترس هم داشت!

ب هرحال هیچکدومشون نفهمیدن چی شد اما تو بغل هم خابشون بود و بدون داشتن پتو بدناشون صد درجه داغ بود!

صبح با صدای لیام همینطور ک داشت دستشو رو صورت زین حرکت میداد و ته ریش کوتاهشو لمس میکرد بیدار شد

"زی...بلند شو"

زین لای ملافه های سفید تخت صد برابر پرستیدنی تر بود!

لیام وقتی جوابی از زین نشنید بیشتر گونه زین رو نوازش کرد و گفت

"زین...پاشو باید بری سر کار"

"فقط پنج دقیقه دیگه"

زین غر غر میکرد و سعی میکرد خودشو تو تخت و ملافه ها غرق کنه

"ن زینی داره دیر میشه"

"چار دقیقه دیگه"

لیام لبخندی زدو گفت

"پاشو پرتی بوی"

"ولی من خستم"

لیام حرفی نزد و چند ثانیه بعد زین دیگه رو تخت نبود

برای اینکه نیوفته پاهاشو دور کمر لیام حلقه کردو دستاشو دور گردن لی انداخت

لیام زیر باسن زین(😈💦)رو گرفت و اونو ب خودش فشار داد

زین دوباره حس خوب دیشبو داشت میچشید

حالا میفهمید ک بغل لیام میتونه بهترین مکان دنیا باشه

و لیام داشت از این پسر کوچولوی بغلش لذت میبرد

لذت؟...بیخیال این حس ن لذته ن ترحم...پس چیه؟...چرا لیام نمیتونه اینو درک کنه؟

لیام با احتیاط از پله ها پایین میرفت و همه ی حواسش رو این بود ک پسر کوچولوش اذیت نشه

لویی و هری تو اشپزخونه در حال بحس های مخصوص خودشون بودن

اره اونا باهم بحس میکردن اما بین هر کلمشون عشق موج میزد...حداقل اونا کم کم داشتن این عشقو حس میکردن...ولی زین و لیام ن!‌...اصن اونا عاشق همدیگن؟

چشمای هر دوتاشون گرد شد وقتی زین رو لخت و فقط با ی باکسر بین عضله های قویی و بزرگ لیام پین دیدن

مثل این میمونه ک ی ستاره ی غریب داره بین ی کهکشان بزرگ میدرخشه و زیبایی خودشو ب نمایش میزاره

زین تو خاب و بیداری بود

ینی تغریبن خاب بود اما اتفاقای اطرافشو تا حدودی درک میکرد

وقتی صدای حرف های پسرا میرفت بالا تو بغل لیام میلرزید و بیشتر توجهش جلب میشد

اما لیام کمر زین رو نوازش میکرد و با اشاره ب پسرا میگفت ک اروم تر حرف بزنن پس زین دوباره خابش میبرد

انقد تو بغل لیام خابش راحت بود ک نفهمید چجوری لیام براش لقمه گرفت و زین اونو خورد!

وقتی لیام زین و لویی رو رسوند،قبل از پیاده شدن زین دستشو گرفت

"عم...میگم زین...من اخر هفته با دوستام ب ی پیک نیک خارج از شهر دعوت شدم...نزدیک ساحل...خوشحال میشم اگه بیای"

"باید فکر کنم...اخه..."

"هری هم دعوته و لویی رو ب عنوان همراه با خودش میبره...پس خبرشو میتونی ی جورایی بهم برسونی"

"باشه...مرسی از دعوتت پینو...بای"

و از ماشین پیاده شد...و تنها چیزی ک تک ماشین موج میزد لیام بود با صداهای توی سرش...پینو؟...پینو!

---

ببخشید پنجشنبه نتونستم اپ کنم-.-

ب عشق در بغل اول معتقد هستین؟😹

نظر بدین جینداعا-.-

---



See MeWhere stories live. Discover now