4

347 65 31
                                    

"اما ن...من قبول نمیکنم‌‌...‌‌من محتاج دیگران نیستم و خودم میتونم از پس خودم بر بیام"

درسته حرفاش تند و عصبی بود اما با لبخند کوچیکی رو لبش میگفت و جنت ناراحت نشد

همینطور ک پرونده هارو جا ب جا میکرد گفت

"ببین زین...تو خیلی استعداد داری...میتونی با کمک ما ب اوج برسی"

"من از پیشنهادتون ممنونم اما..."

"تریشا چی؟...صفا؟...دنیا و ولیحا؟"

زین کمی تو جاش جا ب جا کرد و رفت تو فکر

"ببین زین عزیزم...من توقع ندارم الان جواب بدی یا حتمن جوابت مثبت باشه...برو خونه فکر کن و جوابشو حتمن تا فردا بهم بگو... ب خانوادت فکر کن...ما خیلی مورد های دیگه داریم ولی تورو انتخاب کردیم از دستش نده...ما میخایم کمکت کنیم...ب فکر سود یا منفعتی نیستیم"

زین سرشو تکون داد و از جاش بلند شد

"حتمن فکرامو میکنم...روز خوبی داشته باشی جنت"

زین از اتاق جنت رفت بیرون و با احتیاط از پله ها رفت پایین

با کمک دوست گرمابه و گلستاتش سوار ماشین شد و رفت سمت خونه

"میتونی ب خودت فشار نیاری و اروم تر بری؟"

لویی از تو اینه ب زین نگا کرد

"تو این خیابونا خر هم پر نمیزنع چ برسع ب ماشین"

"خیل خوب باشع تو راست میگی اما من جونمو دوست دارم و واسه ایندم برنامه دارمو نمیخام بمیرم"

"منم کون تورو دوست دارم نمیخام از دستش بدم خودت ک نمیبینی ولی من میدونم چ هولوییه"

لویی کون زین رو نیشگون گرفت

"هعی عوضی چشماتو درویش کن...تو دوست منی ن فاک بادیم"

"اوکی اوکی من تسلیمم"

خنده هاشون ماشینو پر کرده بود و هر دوتاشون از کنار هم بودن خوشحال بودن

شاید فقط لویی بود ک میتونست زین رو درک کنه و با شرایطش کنار بیاد!

لویی تنها دوست زین بود

هیچکس حاظر نبود با ی نابینا رابطه برقرار کنع

همه با چشم بد ب زین نگاه میکردن

یا ترحم!

اما زین ادم بدی نبود...نیازی هم ب ترحم بقیه نداشت...فقط یکی رو میخاست ک ب خاتر خودش زینو بخاد...

البته ک زین تاحالا عاشق نشده...کسی هم تاحالا عاشق زین نشده

و همچنین کسی حاظر نیست با زین دوستی کنه

بر خلاف اینکه زین با همه مثل دوستش رفتار میکرد اما هیچکس مثل لویی زین رو دوست خودش نمیدونست...

See MeWhere stories live. Discover now