8

322 54 33
                                    


اگه حرفی رو تو' ‌ ‌ ‌ ‌'گزاشتم ینی حرفای ذهنشونه:|
کریسمستونم مبارک:)

---

توی صندلیش اروم و قرار نداشت و استرس همه وجودشو گرفته بود

هنوز تصمیم قطعی برای رفتن ب اون مهمونی رو نگرفته بود

البته ک امشب مهمونیه و زین ی هفتست دار با خودش کلنجار میره

باید میرفت؟

'ن زین جای تو اونجا نیست...اونجا همه لاکچریان جای ی نابینا اونجا نیست'

پوست لبشو گاز گرفت و ذهنشو از طرف لیام و میخام وقتمو با اون بگزرونم ن با کصشاخای اونجا'

انگشتاشو رو علامت های تلفن کشید و شماره ی لیام رو گرفت

"مامان ب خدا دارم ناهار میخورم لازم نی چکم کنی!"

با دهن پر حرف میزد و همین باعث تعجب زین شد

"اوه...ببخشید فک کنم...اشتباه تماس گرفتم"

میخاست گوشی رو قطع کنه ک پسر پشت تلفن با سرفه گفت

"شت...زین خودتی؟"

"اوه لیام!"

"ببخشید میدونی...فک کردم مامانمه...واقعن عضر میخام"

"مهم نی فقط ی ذره منو ترسوندی پینو"

'و توعم با این کلمات جریان خونمو متوقف کردی زدی'

"متاسفم...خب.‌‌.."

"خب اره...خب..."

زین دستپاچه شده بود

"واسه اون مهمونی م..."

"ساعت شیش میام دنبالت زدی"

"ممنون لی...خب پس...برو ب کارت برس...فعلن بای"

منتظر جواب لیام نشدو تلفن رو قطع کرد البته این ی بی ادبی حساب میشه اما رفتار زین دست خودش نبود استرس گرفته بود

...

برای بار سوم از لویی ساعتو پرسید

لویی همینجور ک لباسشو جلوی اینه مرتب میکرد گفت

"سه دقیقه پیش ساعت پنج و نیم بود..."

"لویی من استرس دارم"

"استرس چرا کصخل؟"

البته ک لویی میدونست مشکل زین از کجاست...بر خلاف ظاهرش و رفتارش اون اعتماد ب نفس پایینی داشت...زین سالم نبود و برای همین همیشه اعتماد ب نفسش پایین بود...هیچکس تاحالا ب زین توهین نکرده بود...هیچکس هم جرعت نداشت با وجود لویی بهش توهین کنه...اخه من نمیفهمم...مگه هرکی نابینا باشه نباید باهاش بچرخیم؟...ینی مثلن شماها...ماماناتون بهتون گفت-عزیزم وقتی ی نابینا دیدی جیغ بکش کمک بخاه یا ازش دور شو؟-شماهارو نمیدونم ولی تاحالا کسی ب زین توهین نکرده بود...البته ک وقتی بچه بود...بگزریم!...مهمونی دیر شد!

See MeМесто, где живут истории. Откройте их для себя