هوای آفتابی آمریکا خیلی خوبه .....
اینجا همه چیش خیلی خوبه .......
هواش....ساحلش....دختراش....پسراش......کیتناش....گی بارهاش...استریت بارهاش....بیزنسش ... همه چیش...
ولی اون خسته شده ...کیتنایی که توماس واسش می فرستاد همه تکراری شدن و جالب اینجاس جدیدا به سن کما علاقه مند شده بود و نمی دونست چرا .....به چهارراه که رسید ترمز کرد ...چراغ قرمز شد...بی هوا نگاش ب اون طرف خیابون افتاد و دخترای توی پیاده رو رو دید زد که گوشیش زنگ خورد....
Liam Facking payne is calling.....
فاک بهش... لیام همیشه بد موقع زنگ می زد.....واسه همینه اسمشو فاکینگ پین سیو کرده بود....
_هی لو
- سلام لیام
_ پسر شنیدم امشب توماس قراره یکی از اون خشگلاشو بیاره واسه پارتی....اِد می گفت کیتنه خیلی خوبیه ...
_ اااه لیام ...باورم نمیشه...می دونی... من اگه جای تو بودم..بیخیال اون کیتن میشدم...میدونم دلت واسه اون تنگ شده ولی چزا فقط نمیری دنبالش...
چشماش توی ذهن لیام نقش بست ولی سریع بحث رو عوض کرد.
_ اونوقت چرا باید بیخیال شم..؟؟
_ محض رضای فاک ...نمی دونم ...شاید...چون اِد ازش تعریف کرده...؟؟
_ من بیخیال نمیشم ...تازه تو جای من نیستی...
لویی نمیخواست با یاداوری اون پسر به لیام اونو ناراحت کنه پس به دیوث بودن ادامه داد..
_ باشه اوکی ...فهمیدم خیلی هورنی شدی امروز...
_ راستی لو نگفتی ....امشب میای دیگه...نه؟
_ فک کنم.....
حرفش با دیدن پشت خطی که اومد روی گوشیش قطع شد....
تعجب کرد شماره ماله لندن بود...
اخمی توی صورتش بوجود اومد و همزمان با سبز شدن چراغ حرکت کرد...
_ لیام فعلا واسه چند دقیقه رو خط بمون چون یه شماره ی ناشناس از لندن داره بهم زنگ میزنه...
_ باشه ...منتظرم..
آیکون تماس رو زد و جواب داد اون شماره رو داد....
_ تاملینسون هستم....بفرمایید؟
_ سلام آقای تاملینسون...من هوران هستم....
صورتش رفت تو هم هوران دیگه کدوم خریه....
_ عام سلام...ولی ببخشید...به جا نیاوردم....آقای....؟
_ هوران.... مسئول نگهداری از پسرای یتیم خانه ی گرین ویلد هستم ..واسه پسر خوندتون...زنگ زدم...هری استایلز..
![](https://img.wattpad.com/cover/132528546-288-k144680.jpg)
YOU ARE READING
Daddy Tommo (L.S)
Fanfiction[ On Going ] Highest Ranking #1 in fanfictions #1 in louistop _دهنتو باز کن هری لویی این حرفو به پسر ۱۷ ساله ای که تو بغلش دراز کشیده بود گفت ولی هری همچنان با تعجب به لویی و شیشه شیر توی دستش نگاه میکرد _مگه گشنت نبود ؟نمی خوای شیر بخوری... _ول...