دستاش رو سمت دستگیره در برد یه سالی میشه که به اینجا نیومده بود . یه سالی میشه که اونو ندیده بود. یه سالی میشه که لمسش نکرده.یه سالی میشه که عطرتنش رو بو نکرده.یه سالی میشه که بیبیش رو اینجا ول کرده بود.ولی این فقط به خاطر صلاح خودش بود.اون داشت بهش وابسته می شد اونم خیلی زیاد و این اول برای خودش بد بود و بد برای لیام ولی اون دیگه نمی تونست خونه ی بدون اون رو تحمل کنه .نمی تونست تخت بدون اون رو تحمل کنه . نمی تونست جای خالیه لباساش رو توی کمدش تحمل کنه .این دفعه دیگه ازدستش نمی داد.اون می گفت که عاشقش شده ولی لیام درکش نکرده بود. ولش کرده بود و برشگردونده بود به این خوکدونی .اون یه احمق بود. یه احمق که بیبیه ضریفش رو توی این جهنم ول کرده.. آخه عشق ترسناک بود عشق مثل روح میمونه هیچ کسی تاحالا یدونه واقعیشو ندیده ولی همه راجبش حرف میزنن...
تازه اگرم دیده باشن..مجنون شدن...لیام فقط ترسیده بود...و البته الان هم پشیمون بود هم ترسیده..
لویی راست میگفت باید زودتر میومد دنبالش..سرش رو بالا برد و به سر در اون بار نگاه کرد.باری که یه قسمتش برده ها رو نگه می دارن.قسمتی که بیبیش اونجا بود.
Angle's Bar
در رو باز کرد و وارد یه راهرو شد. اون راهرویه نحس که گریه های اون دیواراش رو نقاشی کرده . به بادیگاردا رسید با دیدن لیام بین اون همه نور رنگارنگ تعجب کردعینکش رو داد بالا تا بهتر صورتش رو ببینه ولی تنها چیزی که گفت این بود....
_آقای پین....امانتیتون خیلی منتظرتون شد...بفرمایید داخل...
زنجیر که با روکش قرمز پوشیده شده بود رو باز کرد و لیام داخل رفت. مه همه جا رو گرفته بود.مهی که حاصل از دود شدن سیگار و کوکائین و مواده. اون تا چه حد می تونست احمق باشه که بیبیه ظریفشو اینجا گذاشته...؟
یکی از بادیگارد های داخل سالنسریع اونو شناخت با دستپاچگی به طرفش اومد انگار می خواست یه چیزی رو پنهون کنه....نکنه...نکنه اون مرتیکه خرفت بیبیش رو فروخته باشه.....نکنه .....نکنه بهش دست زده باشه ... اون ...اون..به خدا قسم به فاکش میداد و با اون دیکه چروکش دارش می زد...
_آقا.....آقای....آقای پین..خوش...خو..خوش اومدید....
نه با این لکنتی که اون مرد روبه روش داره قطعا اون پیر خرفت یه گهی خورده...
_بیبیم هنوز توی همون اتاقه؟
_.....آق....آقا...چیزه...
اعصابش خورد شده بود با تمام توان سرش داد زد..
_کریییی یا خودتو زدی به کریییی....برای آخرین بار سوالمو می پرسم.....هنوزم توی همون اتاقه....
_ب.....بله قربان
سرش داغ کرده بود...قلبش با تمام قدرتش خون رو تو رگاش پمپ می کرد....اون بادیگارد چلمنگ رو به یه طرف پرت کرد و با سرعت زیاد به سمت طبقه ی بالا رفت....و حالا داشت توی راهرویی که توی اتاقاش پر از کیتن های خشگله قدم می زد..به آخرین در که رسید....سعی کرد در رو باز کنه اما باز نشد اون قفل بود....با دستگیره ی در درگیر بود که با صدای ناله های آرومش که فقط لیام بود که می فهمید وقتی داره درد می کشه اینطور ناله می کنه به بدنش یخ کرد اون تو داشت یه اتفاقایی می افتاد که قطعا بد بود...
VOUS LISEZ
Daddy Tommo (L.S)
Fanfiction[ On Going ] Highest Ranking #1 in fanfictions #1 in louistop _دهنتو باز کن هری لویی این حرفو به پسر ۱۷ ساله ای که تو بغلش دراز کشیده بود گفت ولی هری همچنان با تعجب به لویی و شیشه شیر توی دستش نگاه میکرد _مگه گشنت نبود ؟نمی خوای شیر بخوری... _ول...