عصبانی بود..خیلی خیلی عصبانی بود...از اولم می دونست باید واسه هری بادیگارد بزاره...اگه دیرتر می رسید چی..
اگه دست اون عوضی شلوار هری رو از پاش در می آورد و ...نه نه نباید به این چیزا فکر می کرد ...فعلا که لویی رسیده بود و هری رو نجات داده بود...این مهم بود...دیگه اجازه نمی داد اونطوری که اونو از لویی گرفتن هری رو هم ازش بگیرن...
با این افکار حلقه ی دستاش دور هری رو محکم تر کرد و سفت تر بقلش کرد...ولی صدای هق هق های هری هنوز قابل شنیدن بود...با هر قطره از اشکش گردن لویی رو خیس می کرد قلقلک می داد....
ولی هری هنوز نمی تونست لمس های اونو فراموش کنه اونطوری که دستاشو توی موهاش برد و آروم سر انگشتاشو روی بدن لختش می کشید....با فکر کردن بهش هق هقش بیشتر شد... بیشتر به لویی چسبید و بلوزه سفیدشو که زیر کت مشکیش بود و چنگ زد....با این کارش لویی دستاشو بیشتر دور بدن هری پیچید...
هنوز سرش توی گردن اون مرد بود که گفته بود ددیشه...نمی دونست چرا ولی به نظرش داشت راست می گفت شاید اون باباش باشه ولی اخه اون خیلی جوونتر از این حرفاس فوقه فوقش ۲۷ سالش باشه...ولی با این حال بهش اعتماد کرد و الان توی بغلش بود وقتی اونطوری توی چشمای هری نگاه کرد و گفت که آروم باشه..فهمید که صداش آشناست ولی از کجا اون این صدا رو می شناخت رو یادش نمیومد پس فقط بهش اعتماد کرد...تا هر جا می خواد هریو با خودش ببره....
با اینکه سرش توی گودی گردنش بود و هیچ جایی رو نمی دید ولی صداهایی رو می شنید...صدای کفشای اون مرد روی زمین سنگیه بیمارستان...صدای زنگ آسانسور که نشون می داد توی طبقه وایساد....سرش رو کمی بالا آورد...و از رو شونهاش به اطرافشون نگاه کرد..داشتن به سمت آسانسور می رفتن که دید چند تا پرستار دارن می دون سمت اونا و می گن وایسید و اگرنه به پلیس زنگ می زنن....
ولی اون مرد که اسمشو نمی دونست و خودشو پدرش معرفی کرد و الان توی بغلش با شنیدن صدای اون پراستارا سرعتشو بیشتر کرد .در آسانسور داشت بسته می شد....به پشت سرشون نگاه کرد و از بین پرستارا یه مرد که صورتش خونی بود و داشت داد می زد که جلوشون رو بگیرید رو دید...
و آره اون همون دکتر بود...اون دکتر جان لعنتی...اون دوباره می خواست هریو از ددیش بگیره و توی اون بیمارستان نگه داره....ترس وجودمو پر کرد...نمی خواست توی اون جهنم بمونه...پس دهنش رو سمت گوش لویی برد و چسبوندش به گوشاش و با التماس زمزمه کرد.
_لطفا...لطفا منو از اینجا ببر بیرون...م...من می ترسم...لطفا...
دوباره اشکاش صورتش و گردن اونو خیس کرد...لویی یکی از دستاش رو بالا آورد و موهاشو نوازش کرد همونطوری که سرعتشو زیاد می کرد دم گوشش گفت:
YOU ARE READING
Daddy Tommo (L.S)
Fanfiction[ On Going ] Highest Ranking #1 in fanfictions #1 in louistop _دهنتو باز کن هری لویی این حرفو به پسر ۱۷ ساله ای که تو بغلش دراز کشیده بود گفت ولی هری همچنان با تعجب به لویی و شیشه شیر توی دستش نگاه میکرد _مگه گشنت نبود ؟نمی خوای شیر بخوری... _ول...