(پرورشگاه گرین ویلد /لندن)
داشت از مدرسه برمی گشت . امروز جمعه س و فردا و پس فردا تعطیله و اون و آدام تصمیم گرفته بودن سعی کنن از خانم کاترین بد اخلاق رد شن وبرن سمت اتاقی که پرونده های بچه ها توشه می پرسین برا چی؟
خب معلومه می خوان خانوادهاشون رو پیدا کنن. پسر کوچولومون تنها چیزی که از اونا می دونست این بود که اونا گذاشته بودنش سر کوچه ی پرورشگاه و تکه کاغذ باهاش بوده که تاریخ تولدش و اسمو فامیلیشو روش نوشته بوده اینو هم مستر هوران که مسئول پسرای پرورشگاه بود بهش گفته بود وگرنه از اون خانم کاترین دراز بخاری در نمیومد.:)
آره پسر کوچولو فقط یه کاغد همراهش بود. یه کاغذ که فقط روش نوشته بود:
HARRY STYLES
1994/2/1همین !!فقط همین اخه مگه میشه پدرمادری بچش رو فقط با یه کاغذ این شکلی سر یه کوچه ول کرده باشن..
وارد محوطه ی یتیم خونه شد به سرایدار که اسمش فیلیچ بود سلام کرد و به وسط حیاط که رسید با دیدن دیوید و فردریک رفت سمتشون .
_سلام بچه ها
_ای بابا بازم این کنه...سلام مستر کنه
( کنه عمته پیدسگگ)_سلام هری
اینو فردریک گفت و به حرف زدن با دیوید ادامه داد
_وای پسر اون دختر رو دیدی لعنتی خیلی هات بود..
هری به حرفاشون گوش می دادا ولی نظری نمی داد چون انگار داشتن به یه زبون دیگه حرف می زدن.و اون هیچی از حرفاشون نمی فهمید!!
دیوید حرف پسر مو طلایی رو ادامه داد
_من حتی واسه اون دختر سفتم شدم حاضرم قسم بخورم...
توچی هری تو تا حالا اصن سفت شدی..
و هردو پسر با دست انداختن هری زدن زیر خنده.با اینکه منظورشونو کامل نفهمیده بود ولی تنها چیزی که به مغزش می رسید رو گفت..
_ام ...چیزه... من ..راستش نه من تا حالا نرفتم باشگاه تا ماهیچه هام سفت شن...
آروم سرشو انداخت پایین تا گونه های رنگ گرفتش معلوم نشن و دستشو برد تو موهاشو به طرف بالا هلشون داد.
اما دوستاش با گفتن این حرف بیشتر زدن زیر خنده و هری با صدای ارومی ادامه داد
_فک نکنم خنده دار باشه که من تاحالا باشگاه نرفته باشم
_نه احمق منظور دیوید دیکت بود تا حالا دی.....
اومد حرفشو بزنه که با صدای داد آقای هوران به خودش اومد...
_آقای ویلسون....
_اوه شت دیوید
_به فاک رفتیم ویلسون
بچه ها آروم زمزمه کردن و هری بازم هیچی از حرفاشون نفهمید...ولی تا آقای هوران اومد جلو گفت
_سلام آقای هوران
_سلام هری می تونم بپرسم که داشتین در بارهی چه چیزی حرف میزدین
_بله البته می دونین ما ...
بچه ها رو دید که داشتن پشت آقای هوران ادا در می اوردن که حرفی نزن ولی وقتی آقای هوران برگشت سرهاشون رو انداختن پایین
_خب هری ادامه بده...
_ما داشتیم دربارهی اینکه من تا حالا سفت شدم یا نه حرف می زدیم...و
آقای هوران دادی از روی عصبانیت زد و گفت
_چییییییی!!!!؟؟؟؟
به سمت بچه ها برگشت و گفت
_من مگه به شما ها هشدار ندادم که پدر هری خیلی سخت گیره و دوست نداره اون درباره ی این چیزا توی سن پایین بدونه هااااان!!؟؟
خب ...وات....چی شنیده بود....اون مرد گفت پدر هری ولی هری..
اون یتیم بود ...نه ؟..ولی اگه نبود اگه بابا داشت...
اینجا تو یتیم خونه چیکار میکرد..
آقای هوران که تازه متوجه حرفش شده بود سمتش برگشت..
اشکاش بی اختیار روی گونه هاش ریختنو با صدای گرفته شروع ب حرف زدن کرد
_اونا هم.....می دونستن...ولی..من..خودمم
_من خیلی متاسفم هری ولی بابات خودش از ما خواسته بود تا بهت نگیم
چییییی!!!!
یه صدای زمین خوردن و تکه تکه شدن اومد
بوم...
به پایین نگاه کرد
قلب پسر کوچولو از تو سینش افتاده بود رو زمین و تکه تکه شده بود...سرش رو آورد بالا
_خو...ووووو..دششش...خواسته بود....؟؟؟
_آره ...هری ..من واقعا
بدو هری بدو
فرار کن
فرارکن
نزاشت هوران به حرفش ادامه بدهفقط دویید سمت میخواست فرار کنه بره یه جای دور ولی اون هیچ جارو نداشت.فقط یه اتاق زیر شیرونی بود.پس با تمام توانی ک براش مونده بود سمت اتاق زیر شیروونی دوید جایی که هر وقت گریه می کرد می رفت اونجا.....
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
خب خب قشنگای خالههه
با نظرات و حمتیتای قشنگتون خوشحالم کنین زود
پارت هارو اپ کنم
آل د لاو💙💚
VOCÊ ESTÁ LENDO
Daddy Tommo (L.S)
Fanfic[ On Going ] Highest Ranking #1 in fanfictions #1 in louistop _دهنتو باز کن هری لویی این حرفو به پسر ۱۷ ساله ای که تو بغلش دراز کشیده بود گفت ولی هری همچنان با تعجب به لویی و شیشه شیر توی دستش نگاه میکرد _مگه گشنت نبود ؟نمی خوای شیر بخوری... _ول...