7.Daddy's memories

7.3K 651 93
                                    


اونا ابدین....
بال ندارن ولی توی مغزت معلقن....
پرواز نمی کنن تا وقتی شعله ور نشن....
نمی تونی از بین ببریشون....
اونا به روحت وصلن....
تو که نمی خوای روحت رو از بین ببری؟
پس باهاشون کنار بیا....اونا فقط....
خاطراتن....
فقط خاطرات.....
.
.
.
.

توی افکارش غلت می خورد که دکتر از اتاق هری اومد بیرون ....
سریع رفت طرفش و حال هری رو پرسید.

_ حال هری خوبه و تا نیم ساعت دیگه بهوش میاد.. ولی می تونم بپرسم شما؟

_من پدرشم.....لویی تاملینسون...

_شما پدرشید....؟؟؟؟!!!

دکتر یکی از ابرو هاش رو داد بالا و متعجب مرد جوان روبه روشو نگاه کرد.

_بله...یعنی..نه...من پدر خوندشم سه ساله که هری رو به فرزند خوندگی گرفتم....

_اها ...خوبه ...فقط خیلی مواظب غذاش و تغذیش باشین..
بعدش می تونین وقتی به بخش منتقلش کردیم برید ببینینش....

_خیلی ممنون...

تاملینسون به رفتن دکتر نگاه می کرد... بیمارستان جایی بود که خیلی از اتفاقای خوب و بد میوفتن خوب مثل تولد یه بچه و بد خیلی چیزای بد توی بیمارستان اتفاق میوفتن البته که هیچ جهنمی مثل تیمارستان نیست مخصوصا وختی کسی که تیکه ای از روحته باید اونجا زندانی شه یه زندان با دیوارای سفید...و اینجا بود که اون صداها توی مغزش شروع شدن... توی راهرو های سفید بیمارستان..... نمی تونست به اون دیوارای سفید نگاه کنه....با نگاه کردن بیشتر به اونا انگار گوشاش کر می شدن و فقط صدای اونو می شنید ...صدایی که سال ها از لویی دور بود....اون لعنتی همیشه از لویی کمک می خواست...اون می دونست از دست لویی کاری بر نمی آد ولی اون ادامه می داد ...


توی سر لویی جیغ می زد.....نمی تونست .....تا همین الانشم فقط بخاطر هری دوم اورده بود و توی اون بیمارستان لعنتی مونده بود...چند سال فاکی بود که بخاطر حتی سرماخوردگیم پاشو توی بیمارستان نزاشته بود ...

لویی در بی دفاع ترین حالت خودش بود اونم بعد از چند سال و بخاطر هری...

تمام گارد و محافظ هایی که تموم این سال ها برای روحش ساخته بود توی یک روز توسط هری ازبین رفته بودن...

شب ها چقدر زود عوض میشن...نه؟

اون صدا داشت دیونش می کرد...صدای اون لعنتی بس نبود...صدای  هوران فاکر هم به صداهای جیغ زدنای اون اضافه شد...

_آقای...آقای تاملینسون..شما خوبید..؟کمک می خواید....نکنه..نکنه هری چیزیش شده..؟؟؟اتفاقی که نیوفتاده...؟

پاهاش می لرزیدن...به سمت دیوار بیمارستان رفت تکیه‌ داد به دیوار...و سر خورد....

چشماشو رو هم فشار داد الان موقع اشک ریختن نبود... هری خوب بود... این مهم بود نه..؟

Daddy Tommo (L.S)Onde histórias criam vida. Descubra agora