_ الان آقای تاملینسون رو میبرم دفتر مستر هوران...
صدای اون پسر بود....دوست صمیمی هری....خب اون هات بود...ولی سه تا دلیل داشت که لویی دوست نداشت به فاکش بده....
(نه توروخدا...بیا همین الان به فاکش بده..)
۱.اون به تظر خیلی لجباز بود و لویی هم الان تو مود رام کردن کیتن های وحشی نبود..
۲.اون به نظر خودش تاپ میومد...
۳.هری خیلی بهتر و کردنی تر از این پسر بچه بود...
(یعنی دلیلش تو حلقمون...😂)
ولی خب موهای بور یه ذره فرش و اون مدل چشماش..بدنش..
_ آقای تاملینسون اینجا دفتر آقای هورانه...می خوایین....
لعنتی چشماش مثه هری من سبزه....وای فاک...حالا شاید یه ذره درباره ی به فاک دادنش فک کردم ولی الان هری در اولویته....
(خوب شد توی اولویته😂😂)_ می دونی...بیبی ..اگه میشه منو ببر پیش هری و بعدم به آقای هوران بگو بیاد...
آدام میخواست اون مردو تیکه تیکه کنه...بیبی..؟؟ مرتیکه معلوم نبود با این سنش چرا هری رو به فرزندی گرفته! مریضه جنسیه روان پریش!
چشماش رو چرخوند.
_ باشه ....پس من میرم پیش آقای هوران...شما هم این راهرو رو تا ته برید و هم پله های چوبی رو که رفتین بالا یه در بالای سرتونه ....اونو باز کنین ...هری اون بالاس...
سرش رو به عنوان فهمیدم تکون داد به سمت ته راهرو راه افتاد....
توی فکر این بودم که اولین کاری که باید با بیبیش بکنه چیه.....؟
...
احساس خالی بودن می کرد(نه اون خالی ....منحرف های بدبخت....😂😂).خالیه خالی...
قلبش خالی بود...
هیچ حسی نداشت....
فقط سوالای تکراری مزخرفی توی ذهنش تکرار می شد...
چرا....چرا..باباش اون رو نخواسته بود....؟
چرا حتی بهش زنگ نزده بود...
چرا گفته بود به هری چیزی دربارش نگن..
یعنی اون می دونست بخاطر اون چقد حرف تحمل کرده بود...
می دونست توی این همه سال تولداش رو تنهایی می گرفت اونم با یه کاپ کیک کوچولو که حتی نمی شد اسمش رو کیک گذاشت...
یعنی اون می دونست زندگی کردن به عنوان یه بچه ی یتیم یعنی چی...؟؟؟
به فکر کردن ادامه می داد هر چی بیشتر فک می کرد افکار مزخرفه بیشتری توی سرش می پیچید
YOU ARE READING
Daddy Tommo (L.S)
Fanfiction[ On Going ] Highest Ranking #1 in fanfictions #1 in louistop _دهنتو باز کن هری لویی این حرفو به پسر ۱۷ ساله ای که تو بغلش دراز کشیده بود گفت ولی هری همچنان با تعجب به لویی و شیشه شیر توی دستش نگاه میکرد _مگه گشنت نبود ؟نمی خوای شیر بخوری... _ول...