11. Daddy's voice

10.3K 828 403
                                    

_ خب بابا فسقلی آروم

لویی خندید و آروم گذاشتش رو صندلی کنارش.

_ کمربندت یادت نره بیبی

هری صورتشو تو هم کشید و سرشو یکم داد عقب و غر زد.

_ لطفاا...من از کمربند خوشم نمیاددد.

لویی برگشت سمتش.

_ یعنی چی هری بستن کمربند اولین چیز مهم تو رانندگیه. بعدشم تا اینو نبندی ۶۵ سال دیگم بهت گواهینامه نمیدنن.

نفسشو بی حصله بیرون داد و رو صندلی ولو شد.

_ میدونممممم ولی من نمیخوام ببندمش حس خفگی بهم دست میده دوسش ندارممم

_ هری ببین من خوشم نمیاد یچیزیو ده بار بگم. الان من کمربندتو میبندم و تا وقتی نرسیدیم خونه مون دست بهش نمیزنی. فهمیدی؟

شمرده شمرده گفت و هری فقط تونست ازش پیروی کنه و سرش رو تکون بده. لویی خم شد تا کمر بندش رو ببنده ولی با‌ استشمام بوی خوب بدن هری متوقف شد.سرش رو بالا گرفت و دیدن لبای سرخ هری که بخاطر آلبالو رنگی شده بود با خودش فک کرد که اون حتما اون لبای نرم و سرخ و خشگل هری رو دور دیکش می خواد وقتی داره دهنش رو به فاک می ده... نگاهشو از لباش به چشماش رسوند میتونست حس کنه هری خودشو چسبونده بود به صندلی و نفسش رو حبس کرده بود. نباید میترسوندش پس به سختی به کمربند چنگ زدو خودشو از هری دور کرد و نفسش رو لرزون بیرون داد و کمربندو بالاخره بست.

(خوب دوستان جقی عزیز صابون گلنار هاتون رو بزارید سر جاش چون‌ هنو زوده😊😂😂)

_ بیبی صندلیو یکم بده عقب و یکم استراحت کن خب چون امروز کلی کار داریم.

لپای هری کاملا رنگ گرفته بودو سرشو انقدر خم کرده بود که داشت میرفت تو لباسش. آروم سرشو تکون داد و صندلی رو یکم برد عقب و آروم چشماشو بست.

_ ‌ عام..ددی؟

لویی متشین رو روشن کرده بود و سعی داشت به اون درد لعنتی توجه نکنه و روبه روشو نگاه کنه.

_ جان...نم...فسقل

_ فقط میخواستم بگم که مرسی که اومدی دنبالم.

همونطور که چشماش بسته بودن و تکیه داده بود گفت. لویی شوک شد خیلی وقت بود کسی بخاطر بودنش ازش تشکر نکرده بود. بهش نگاه کرد پسر فرفریش آروم آروم داشت خوابش میبرد.

_ باید...باید میومدم هری.

_ هممم....

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Jul 19, 2020 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Daddy Tommo (L.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang