#unedited
بیدار شدن توی صبح بعد واسه هری با حس خوشبختی مطلق همراه بود. شدیدا مطمئن بود که کل شبُ با یه نیشخند روی صورتش خوابیده، با توجه به اینکه صبح با پشت لخت لویی که بهش چسبیده بود بیدار شد. از روی حس راحتی آه کشید و بازوهاشُ دور دوستپسر خوابش محکمتر کرد. به صدای نفسای نرمی که از لبای لویی بیرون میومدن گوش کرد تا اینکه دیگه نتونست تحمل کنه و شروع کرد به گذاشتن بوسه رو پشت لویی. حس کرد لویی تکون خورد وقتی لباشُ روی شونهش کشید، با شیفتگی به ماهیچههای لویی که در جواب خم شدن نگاه کرد.
"هممم..." لویی سرشُ بیشتر توی بالش فرو کرد و پشتشُ بخاطر این شکنجۀ شیرین هری خم کرد. چشمای لویی بسته بودن، با این حال هری میدونست که باید طور دیگهای فکر کنه.
"تو بیداری، مگه نه؟" روی پوست حساس لویی زمزمه کرد، و باعث شد اون مورمور بشه. لویی مخفیانه توی بالش لبخند زد، فکر کرد هری نمیبینتش ولی دید. چند ثانیه بعد هری روی لویی بود و پهلوهاشُ شکنجهگرانه قلقلک میداد. لویی بدون مکث میخندید و در تلاش برای جدا کردن هری از خودش روی تخت دست و پا میزد.
"هری." در حالی که نفسش بند اومده بود ناله کرد. "ه-هری! و-ولم کن" دستور داد، فهمیده بود که یجورایی داره بخاطر این موضوع که هری لخت روشه تحریک میشه.
"دیشب اینُ نمیگفتی." هری بدون فکر کردن جواب داد. لویی بهش خیره شد و یهو تصمیم گرفت که از شل شدن دستای هری دورش استفاده کنه و از چنگش پرواز کنه و در بره. سریع پرواز کرد و رو قسمت پشتی تخت فرود اومد، پاهاش محکم روی تخت قرار گرفتن و پاشنههاش تو هوا بودن.
نفس هری برید و بدنشُ چرخوند تا پشتش به تخت چسبید، و عقبعقب رفت تا به دیوار تکیه بده، و با یه نگاه مشتاق و جذب شده به لویی خیره شد.اون جذب قابلیتای فرازمینی لویی شده بود، معلومه، ولی بیشتر جذب بدن لویی بود. طوری که سینهش اونقدر جذاب بود باعث میشد بدن هری بلرزه، و قبل اینکه مدت زیادی بگذره سینهشُ به مال لویی چسبوند و پاهاشم روی تخت بود.
لویی لبشُ گاز گرفت. "باید بریم صبحونه..." رشتۀ افکارش پاره شد وقتی هری طول گردنشُ بوسید و لباش روی تعداد زیاد هیکیهایی کشیده شد که شب قبل به وجود اومده بودن.
"همم.. بعدا میخوریم." هری تصمیم گرفت، فعلا مشتاقِ لویی بود.
و لعنت به لویی اگه اونم دقیقا همین عَطَش رو نداشت.
"شما دوتا دیرتر از حالت عادی اومدین." آملیا نظر داد وقتی هری و لویی تصمیم گرفتن یکم دیرتر حضور پیدا کنن. البته به هر حال کامل لباس پوشیده بودن پس میتونستن برای دیر رسیدنشون یه بهونه نسبتا قانعکننده داشته باشن. جفتشون وایستادن، پشت لویی به سینۀ هری چسبیده بود و چند ثانیه طول کشید تا جواب بده، از اونجایی که هری داشت یه چیزایی تو گوشش زمزمه میکرد.
YOU ARE READING
Mad World (Persian translation) | L.S/Peter Pan crossover
Fanfictionهری استایلز در تمام زندگیش با این آرزو بزرگ شد که آیندش شبیه به یه افسانه بشه. وقتی اون کوچیکتر بود با دوستاش ساعتها داستان تعریف میکردن. توی تولد هفده سالگیش هری با خودش فکر کرد که آیا زندگیش مثل یه افسانه هیجانانگیز خواهد بود یا نه. تو اون شبِ...