۱۴- من بهش میگم جادو.

327 54 32
                                    

Song for this chapter: 'This Kiss' by Alex Day & Carrie Hope Fletcher


صبح بعد، هری با باز کردن چشماش شمعای سوخته و دوست‌پسر خوابش رو دید. نتونست جلوی لبخند زدن و نالهٔ از رو خستگی بخاطر اینکه باید از رو تخت بلند میشد رو بگیره. صدایی که لویی تو خواب از خودش در اورد چون فهمیده بود هری ازش دور شده رو شنید. نیشخند زد و دوباره سر جاش برگشت، نیشخندش بزرگتر شد وقتی بدناشون دوباره به هم چسبیدن و لویی به نرمی تو خواب لبخند زد.

برای یه لحظه اخم رو صورت هری نشست، و بعد وقتی چیزی فهمید پلک زد.

"تو بیداری، مگه نه؟" زمزمه کرد.

نگاه کرد که لویی سرشُ تکون داد، چشماشُ باز کرد و بعد نالید. بازوهاش دور هری محکم شدن و چشماشُ با یه لبخند کوچیک بست. "حالا بهتر شد." زیر لب گفت.

هری ابروشُ بالا انداخت و بعد متوجه شد لویی نمیتونه ببینتش پس حرف زد. "میخوای همینجوری بمونی؟"

لویی سرشُ تکون داد.

"تا کی؟" هری گفت و به پسر گوگولی تو بغلش لبخند زد.

"تا ابد." لویی زمزمه کرد.

هری دوباره نیشخند زد و نیشخندشُ با فرو کردن سرش تو موهای خوشگل لویی ‌پنهان کرد. "اگه گشنه‌مون شه چی؟"

"مردم میتونن برامون غذا بیارن." لویی خواب‌آلود جواب داد. هری به تصور لیام یا زین که هرروز براشون غذا بیارن نیشخند زد.

"باحال میشه." به نرمی زمزمه کرد، فهمید داره تو حالتِ خوابیدهٔ لویی غرق میشه و فهمید هیچی بیشتر از خوابیدن کنار اون پسر نمیخواد. لرزید وقتی لویی دهنشُ تکون داد که روی گردنش قرار گرفت.

لویی در طول گردن هری بوسه‌های نرم و آروم گذاشت، علامت‌هایی رو که قبلا تو یه موقعیت شهوانی به جا گذاشته بود دنبال میکرد. هری آه طولانی‌ای کشید و نوک انگشتاشُ رو پشت لویی حرکت داد. نمیدونست چه مدت اونجا دراز کشیدن، فقط به سادگی از حضور هم لذت میبردن، ولی وقتی هری صدای کسی رو شنید که محکم وارد اتاق شد از جاش پرید.

”یا عیسی مسیح!“ صدای داد آملیا رو شنید قبل اینکه ببینتش که چشاشُ با دستاش پوشونده و یه نگاه خجالت‌زده رو صورتشه.

”لطفا بهم بگین که لُخت نیستین.“

هری خندید در حالی که لویی قرمز شد.

”نه نیستیم.“ هری جواب داد، هنوز میخندید.

”چی میخوای؟“ لویی با خشونت گفت.

آملیا دستاشُ رو پهلوهاش گذاشت و ابروشُ بالا انداخت. ”میخواستم بدونم کی قصد دارین بلند شین و غذا بخورین، یا یه کار مفید تو روزتون انجام بدین.“

هری لباشُ برد تو.

”خب... من روزمُ با هزام میگذرونم.“ لویی گفت و بعد گذاشت هری دستاشُ دورش بذاره. هردوشون نیشخند زدن.

Mad World (Persian translation) | L.S/Peter Pan crossoverOù les histoires vivent. Découvrez maintenant