ووت و کامنت یادتون نره :)
در حالت عادی، وقتی مردم به تصویرشون تو آینه نگاه میکنن به موهاشون حالت میدن، یا به لباسشون دست میکشن تا مطمئن شن خوبن. اما در مورد هری؛ اون به تصویرش خیره شد و هیچی جز ناامیدی ندید. کسی رو دید که داشت بخاطر عشق، خیلی واضح به آدمای اطرافش آسیب میزد و این براش وحشتناک بود.
اون داشت همه چیزُ برای دوستاش خراب میکرد، و اینُ میدونست.
لیام فردی بود که هری مطمئن بود اونقدر زرنگ هست که هرچیزی تو زندگیش میخواد رو بدست بیاره. لیام باهوش بود، مستقل، مثبت بین و عاقل، و داشت وقتشُ توی نورلند هدر میداد. دنبال یه دخترِ نابود بود که ممکن بود حتی ازش خوشش نیاد. کی برای بقیه شون میموند توی نورلند، برای احتمالا همیشه؟ این چجوری برای لیام اتفاق افتاد؟ اوه، درسته، اون داشت هری رو کمک میکرد.
زین ام توی این مسئله که میتونست هرچی رو میخواد به دست بیاره به لیام شباهت داشت، ولی از اینا بود که به راحتی مسیرش منحرف میشد. ینی که، نورلند انحراف اصلی بود. و وقتی زین چیزی میدید که ازش خوشش میومد، دنبالش میرفت، مخصوصا اگه اون چیز کاترین میبود. الان کاترین یه علامت سوال بزرگ تو ذهن هری گذاشته بود. هری مطمئن نبود که وقتی کاپیتان بمیره اون تو نورلند میمونه یا برمیگرده انگلستان. در هر دو صورت، کاملا مطمئن بود که اون هیچ ایده ای راجب احساس زین نسبت بهش نداره.
نمیتونست برای این صبر کنه، میتونست؟
نه، جواب نه عه. زین نسبت به چیزی که میخواست نابینا شده بود و حواس لیام در حال حاضر توسط نورلند پرت بود. هری تغییری رو تو هردوی اونا میدید. هردوشون داشتن چیزایی رو فراوش میکردن که نباید، هردو با هری و لویی طوری رفار میکردن که انگار اونا ازدواج کردن، به اندازۀ کافی خنده داره، این درست بود.
هری سرشُ تکون داد تا از اون افکار بیاد بیرون. اینا فکرایی بودن که بخاطر ایدۀ ترک نورلند تو ذهنش اومده بودن. نمیتونست اینطوری فکر کنه، میتونست؟ نه وقتی این چیزی بود که میخواست. برای یه لحظه، هری گذاشت ذهنش سمت چیزایی بره که در اثر رفتن از نورلند اتفاق میفتادن.
اولین فکر مدرسه بود. یه سری کارایی میکرد تا خودشُ از لوتی بالاتر بکشه. باید سرسخت میبود؛ کالجُ تموم میکرد و میرفت دانشگاه تا یه شغل مناسب بگیره. برمیگشت سرِ کارش تو نونوایی، هنری و کارولینُ میدید، دوستاشُ میدید، توضیح میداد که ازاول چطوری گم شد، و یه دختر پیدا میکرد...
یه دختر... چیزی بود که باعث شد افکارش یهو متوقف بشن. وقتی سنش کمتر بود این شبیه یه چیز برنامه ریزی شده به نظر میرسید. یه شغل پیدا کنه، ازدواج کنه، بچه داشته باشه، درست بزرگشون کنه و بعد با زن زیباش بازنشست شن. اینُ میخواست. شدیدا اینُ میخواست.
VOUS LISEZ
Mad World (Persian translation) | L.S/Peter Pan crossover
Fanfictionهری استایلز در تمام زندگیش با این آرزو بزرگ شد که آیندش شبیه به یه افسانه بشه. وقتی اون کوچیکتر بود با دوستاش ساعتها داستان تعریف میکردن. توی تولد هفده سالگیش هری با خودش فکر کرد که آیا زندگیش مثل یه افسانه هیجانانگیز خواهد بود یا نه. تو اون شبِ...