آهنگ این چپتر: Here's To Us از Halestorm
محکم بشینیددد :))
#unedited
یهو همهچی بهم ریخت. همه داشتن داد میزدن و جیغ میکشیدن حتی وقتی میدونستن که شنیده نمیشن. هیچکس تو اون لحظه به هیچ وجه به گرفته شدن مُچشون توسط کاپیتان هوک اهمیت نمیداد. به نظر میرسید تنها چیزی که افراد راجبش اهمیت میدادن به قتل رسوندن هری بود. و تنها چیزایی که هری داشت راجبشون فکر میکرد مسائل مربوط به لویی بودن. تو اون نقطه به نظر میرسید لویی شوکزدهس و هنوز درست نفهمیده هری چی گفته. تنها کاری که میتونست بکنه زل زدن به هری بود، دهنش باز مونده بود و چشماش خیس بودن، منتظر بود دوستپسرش به همشون اطمینان بده که داشته شوخی میکرده.
وقتی گذاشت اشکهاش پایین بریزن که نگاهِ هری به نگاهِ خیره برخورد کرد. گلوش بسته شده بود و میدونست تلاش خیلی زیادی میخواد که حتی بخواد حرف بزنه. در هر صورت کاری که برای انجام دادن انتخاب کرد این بود که برگرده به مخفیگاه، ولی نه قبل از این که بشقابش رو بکوبه به یه درخت.
هری دنبالش دوید. "لو!"
لویی هقهقی کرد و شروع کرد به دویدن سمت اتاقش. مطمئن نبود چرا احتیاج داره تو اتاقش باشه، فقط میدونست که اگه بخواد چیزی به هری بگه ترجیح میده جایی انجامش نده که همه دارن تماشا میکنن.
به هرحال وقتی رسید به اتاقش بود که بدنش شروع کرد به سرخود کار کردن. هرچیزی پیدا میشد پرت میکرد. هری که شاهد این صحنه بود، یهو گذاشت اشکهای غیرقابل کنترلش پایین بریزن و دوید تا جلوی لویی رو از آسیب زدن فیزیکی به خودش بگیره.
همین که لویی فهمید بازوهای هری دورشه، شروع کرد به طرز افتضاحی جیغ کشیدن. "نه! ولم کن!" گفت و هری فهمید لویی داره گریه میکنهپس باهاش تو هقهق کردن همراهی کرد.
"ل-لو، نکن." خواهش کرد و باعث شد لویی تو بغلش بیحرکت شه.
"چرا؟" اون پرسید، و این تو اون لحظه درمعناترین و چالشبرانگیزترین سوال برای جواب دادن بود، جدای این حقیقت که لویی داشت توی دیوار دنبالش میگشت.
"چرا چی؟" هری پرسید، داشت سعی میکرد یکم بیشتر زمان بخره.
لویی غرید: "واسه من مسخره بازی در نیار هری. چرا میخوای بری؟"
هری یکم مکث کرد. "لیام و زین-"
"کصشره!" لویی منفجر شد و خودش رو به زور از بین بازوهای هری بیرون اورد. "کصشرِ محض! واقعا صادقانه باور داری که میتونی همینجوری از لیام و زین به عنوان بهونه استفاده کنی؟"
DU LIEST GERADE
Mad World (Persian translation) | L.S/Peter Pan crossover
Fanfictionهری استایلز در تمام زندگیش با این آرزو بزرگ شد که آیندش شبیه به یه افسانه بشه. وقتی اون کوچیکتر بود با دوستاش ساعتها داستان تعریف میکردن. توی تولد هفده سالگیش هری با خودش فکر کرد که آیا زندگیش مثل یه افسانه هیجانانگیز خواهد بود یا نه. تو اون شبِ...