#unedited
بدون هیچ هشداری ، هری خودش رو در حالی پیدا کرد که به دیوار سمت راست در چسبیده بود و انگشت اشاره اون پسر روی لباش بود . در یهویی باز شد و تقریبا به هری ضربه زد و صدایی که پسره از روی ترس دراورد رو شنید .
" هری ! " صدای زن هنری ، کارولین رو تشخیص داد.
" اون پسر کجاست ؟ " کارولین زیر لبش اینو گفت و نفسشُ بیرون داد . هری صدای قدماشُ شنید که از در خارج شد و بعد هم صدای در اومد که محکم بسته شد قبل از این چشاشُ برای دیدن وضعیت پسره بچرخونه.اونا نزدیک هم ایستاده بودن . سینه هاشون به هم چسبیده بود ، و چشاشونو از هم برنداشتن تا اینکه هری صدای یه نفرو از دور شنید که سرفه کرد و اون پسر روشو از هری برگردوند و یکم سرخ شد .
" لویی کمکم کن ! " نایل با ترس ناله کرد . چند ثانیه بعد هری دید که سایه بدن کوچولوی نایل رو گرفته ، قبل از اینکه اون پسره (لویی ؟) تلاش کنه پسش بگیره . وقتی لویی به چنگش اورد تقلا کرد که دوباره سایه رو بدنش جا بده انگار که یه کفش بود . هری به لویی خندید و معصومانه لبخند زد وقتی که لویی بهش یه نگاه پرسشگرانه انداخت.
" یکم کمک میخوای ؟ " هری پرسید .
~~
" پس ، اگه مهمونی تو اون پایینه ، داری تو اتاقت چیکار می کنی ؟ " لویی متفکرانه پرسید . اونا مدتی رو تمام وقت داشتن با هم حرف می زدن و طوری مهمونی رو نادیده گرفتن که انگار یه مایل اونطرف تره . هری داشت بیشترین توانشو به کار می برد تا سایه ی لویی رو دوباره به بدنش بدوزه ولی نالههای گاه و بیگاه اون پسر اصلا کارُ آسون نمی کرد .
" من ترجیح میدم تولدم رو با عشق و حال کردن بگذرونم ، تو اینطور نیستی ؟ " هری گفت . لویی پوزخند زد .
" من مدت هاست که تولدی نداشتم ، هز ، نمیدونم . " هری معنی اون حرف رو نادیده گرفت و فقط رو یه چیز تمرکز کرد .
" هز ؟ "به سرخی که رو لپای لویی به وجود اومد نیشخند زد .
" آره... من یه عادت دارم که به مردم اسم مستعار میدم..." هری به دوخت و دوزش نگاه کرد . "اگه این اذیتت می کنه- "
" نه ، نمیکنه ، نگران نباش . من خوشم اومد . " در تلاش برای از بین بردن اون سکوت عذابآور هری به سرعت شروع کرد به دوباره حرف زدن . " این نمی تونه اونقدراام طولانی باشه ، منظورم از وقتی که تولد داشتیه . " لویی لبشو گاز گرفت و هری دوباره به دوخت و دوزش خیره شد و در سکوت به خودش گفت که از تحریک شدن توسط لویی خودداری کنه .
" الان باید چند سالی شده باشه . " لویی به سادگی گفت ، انگار که داشت به هری گزارش آب و هوا می داد .
" ببخشید ؟ " هری گفت و وقتی تنها چیزی که در جواب گرفت یه نگاه عبوسانه بود، سوال دیگهای پرسید. " تو دقیقا چند سالته ؟ " لویی دوباره پوزخند زد .
BINABASA MO ANG
Mad World (Persian translation) | L.S/Peter Pan crossover
Fanfictionهری استایلز در تمام زندگیش با این آرزو بزرگ شد که آیندش شبیه به یه افسانه بشه. وقتی اون کوچیکتر بود با دوستاش ساعتها داستان تعریف میکردن. توی تولد هفده سالگیش هری با خودش فکر کرد که آیا زندگیش مثل یه افسانه هیجانانگیز خواهد بود یا نه. تو اون شبِ...