Song for this chapter: 'They Don't know Us' by One Dirction
لری نوشتنش :) و به عنوان پیشنهاد تو داستان گفتم از کجا پِلِیاش کنید که بیشتر حس بده."لطفا یه بار دیگه بهم بگو چرا داریم اینکارُ میکنیم." هری گفت، هیچ توضیحی برای این فعالیت پیدا نمیکرد.
بعد از سخنرانی تاثیرگذار لویی تو صبح اون روز، همه از هم جدا شدن و هرکی دنبال یه کار مفید رفت که وقتشُ باهاش بگذرونه. لویی هری رو برد به یه روخونۀ نزدیک، با یه چوب ماهیگیری. بعد از بیشتر از نیم ساعت دست و پا زدن حوصلۀ هری شروع کرد به سر رفتن.
"چون که،" لویی گفت، احساسش نسبت به این فعالیتشون دقیقا برعکس هری بود. "دارم بهت یاد میدم چجوری دووم بیاری وقتی آملیا و ساوانا به لیام و زین یاد میدن چجوری درست شکار کنن."
"پس چرا داریم اینکارُ میکنیم؟ منظورم اینه اگه اونا دارن شکار میکنن، چرا ما داریم ماهیگیری میکنیم؟" هری پرسید، بخاطر اینکه هیچ ماهیای جذب چوبش نمیشد ناامید شده بود.
"یه بهونه میخواستم که باهات تنها باشم." لویی جواب داد، باعث شد صورت هری قرمز شه. "فهمیدم که میخوام همه چیزُ راجت بدونم، چرا همینجا شروع نکنیم؟ همین الان."
"پس میشه ماهیگیری رو بس کنیم؟" هری با یه اخم پرسید. با اینکه هرچی لویی داشت میگفتُ به طور غیرقابل انکاری رومانتیک میدید، تو ماهیگیری افتضاح بود. هِنری یه بار انتخابش کرد برای اینکه برن ماهیگیری، پس هری اون صبحُ صرف تظاهر به مریضی کرد تا از زیر اون کار در بره. خوشبختانه هِنری از اون به بعد دیگه بهش پیشنهاد نداد که باهاش بره.
لویی چرخید سمت هری و به اخمی که رو صورتش بود خندید قبل اینکه چوب ماهیگیریُ ازش بگیره و رو یه سنگ اون نزدیکی بذارتش.
رودخونهای که کنارش بودن زیبا بود. بزرگترین رودخونۀ نِوِرلند نبود ولی یکی از خوشمنظرهترینا بود. آفتاب به آب برخورد میکرد و باعث میشد نور به حرکت آب وقتی با نسیم کمی که تو هوا بود تکون میخورد بتابه. گیاها، برگا و درختا رنگای زندهای داشتن که اون منظرۀ خیرهکننده رو بهترم میکرد. اینجا یکی از مکانهای موردعلاقۀ لویی تو نورلند بود، و اینا دلایلی بودن که هری میتونست بگه چرا اینطوریه. اونجا حالتی داشت که یه احساس رضایت تو رگای هری جاری میکرد.
"یه چیزی در مورد خودت بهم بگو که هیچکس دیگهای نمیدونه."
هری یه مدت فکر کرد، و در طول این مدت دوتاشون رو قسمتی از چمن که بهشون چشمک میزد نشستن. هری قبل از جواب دادن یه عالمه چمن کند. "من از بالُن میترسم... و واقعا از پا خوشم نمیاد."
لویی ابروشُ بالا انداخت. "بالُنا رو میتونم درک کنم، یجورایی... ولی پا؟"
هری قرمز شد. "نه اینکه ازشون بترسم! من پاهای خودمُ دوست دارم، اونا کار انجام میدن و همۀ این چیزا، ولی واقعا از پاهای دیگران خوشم نمیاد."
KAMU SEDANG MEMBACA
Mad World (Persian translation) | L.S/Peter Pan crossover
Fiksi Penggemarهری استایلز در تمام زندگیش با این آرزو بزرگ شد که آیندش شبیه به یه افسانه بشه. وقتی اون کوچیکتر بود با دوستاش ساعتها داستان تعریف میکردن. توی تولد هفده سالگیش هری با خودش فکر کرد که آیا زندگیش مثل یه افسانه هیجانانگیز خواهد بود یا نه. تو اون شبِ...