.54.

1.1K 162 53
                                    

sophiaxsmith: خیلی خوش‌گذشت دیشب. ممنون ;)x

sophiaxsmith: لبای تو نرم و عالین برای گاز گرفتن

fakeliampayne: صب کن چه اتفاقی افتاده

fakeliampayne: منظورت چیه؟ مگه ما بوسیدیم همدیگه رو؟

sophiaxsmith: یه جوری نقش بازی نکن که انگار هیچی یادت نیست

sophiaxsmith: ما دیشب کلی خوش گذروندیم، ما یه چیزی بیش‌تر از بوسیدن انجام دادیم

fakeliampayne: فاک فاک فاک

fakeliampayne: من یادم نمیاد که همدیگه رو بوسیدیم و یا حتی یه چیزی بیش‌تر انجام داده باشیم

fakeliampayne: من فقط یادمه اومدم خونت، بردمت کلاب و تو به من یه نوشیدنی دادی

fakeliampayne: نه هیچ اتفاق فاکی دیگه

sophiaxsmith: خیلی شوخیه باحالی بود، من دیشب خیلی بهم خوش گذشت و راجب کارِت باید بگم اون اتفاق دیشب افتاد

fakeliampayne: صب کن وقتی بهم نوشیدنی دادی

fakeliampayne: تو اون لیوان من چی ریخته بودی

sophiaxsmith: هیچی

fakeliampayne: چرته. کجایی ما باید باهم حرف بزنیم

sophiaxsmith: من تو خونه نیستم

fakeliampayne: خیلی دروغ گویه خوبی هستی، تو همیشه بدون وقفه جواب میدی وقتی میخوای دروغ بگی

sophiaxsmith: ما نیازی به حرف نداریم

fakeliampayne: خفه شو و در رو باز کن تا پنجره‌ی فاکی خونت رو نشکوندم

sophiaxsmith: ازت متنفرم اینو میدونی

fakeliampayne: احساسمون متقابله

-*-

لویی دستش رو بین موهاش برد، لبهاش رو جوید وقتی یهویی وارد اتاق زین شد. قرار بود صبر کنه تا وقتی که زین برگرده به اتاقش. خوانوادش برای چند روز نبودن.

اون یه کلید زاپاس (؟) از وقتی که ۱۲ سالشون بود زین بهش داده بود، که به درد این روزا میخورد.

لویی آه کشید، به این فکر می‌کرد که قراره به زین چی بگه وقتی برگشت اتاقش.

دیشب، سوفیا و لیام رو تا جایی که میرفتن دنبال کرد- فهمید میخواستن برن به کلاب.

نمیتونست کاری بکنه پس فقط نگاه می‌کرد که اونا چیکار میکنن. این وظیفش بود که به بهترین دوستش بگه که دوست پسرش داره چیکار میکنه وقتی که زین نیست یا نمیدونه بیاد اونجا.

لویی نگاه کرد که سوفیا برای لیام یه کاپ آورد و لیام بهش لبخند زد. ازش تشکر مرد و یه جرعه از نوشیدنیش رو نوشید. به سوفیا نگاه کرد که یه لبخند مزخرف وسط صورتش نقش بسته بود.

fuck boy | per. ✓ Where stories live. Discover now